وقتی پونزده ساله باشی و زیر چشمت کبود باشه؛ دیگه کسی به اینکه شاید توپ بیسبال خورده باشه بهت فکر نمیکنه. تو توی ناخودآگاه مردم یه کتک خورده جلوه میکنی. ولی اینکه یه عوضی که کتک کاری کرده باشی یا یک مظلوم که کز کرده و جیغ زده به خودت بستگی داره. این رو وقتی فهمیدم که کیوان قلقلکم داد و مجبور شدم سرم رو از توی بالشت دربیارم و چشمم رو دید.
ده دقیقه قبل، من یک سردرد هفده ساعتی لعنتی داشتم که باعث میشد فکر کنم فشار هوا توی مخچه هام صفر شده و خون توی رگم مکیده میشه. دراز کشیده بودم توی تنها اتاق خونه مادربزرگم. گریه کرده بودم و کبودی زیر چشمم سیاه و سبز شده بود و من رو شبیه روانی ها میکرد. داشتم سعی میکردم به شیائو فکر نکنم که در اتاق باز شد و برخلاف انتظارم دایی بیست و اندی سالهم اونجا بود. کیوان، دومین کوتاه قد کل خاندان بود ( اولیش من بودم ) و موهای خرمایی رنگمون درست شبیه هم بود. شلوار مزخرف سبز لجنیش به طرز عجیبی بهش میومد و من با خودم فکر کردم که عجب استایلی! کیوان بی هوا قلقلکم داد و مجبور شدم سرم رو از توی بالشت بیرون بیارم، چشمم رو دید و گفت وای پسر عجب ضربه ای!
حالم خوب نبود، این زار میزد و کیوان هم خوب نبود چون بوی گند سیگار میداد و من میدونستم که ازش متنفره. پس دعوتش به بستنی فروشی رو قبول کردم. وقتی نشسته بودیم و راجب اینکه ایس پک اناناسی مزه ی ادامس فاسد میده بحث میکردیم یهو گفت " اون عوضی باهام سرد شده " سعید رو میگفت. بهت زده نگاهش کردم و پرسیدم " مطمئنی داری اینو به من میگی؟ " معمولا رابطه ش رو با من درمیون نمیذاشت. دایی بیچاره ی طرد شده ی من! صورتش پر از درموندگی شد " اون سه هفته ست که من رو نبوسیده و حتی راجبش حرف نزدیم. حتی نمیگه منم دوستت دارم عزیزم. حتی بغلم نکرده و درجواب احساساتم فقط دکم میکنه " دهنش به دوطرف کشیده شده و کج بود، انگار فهمیده باشی توی سوپت موش مرده بوده. سعید یک سوپ مقوی بود. معتاد کننده. من سعید رو ندیده بودم ولی میدونستم مرد خوبیه، قد بلند و دستای کشیده، لبهای مستطیلی و فک زاویه دار. تنها مشکل اون این بود که درونگرا و منطقی بود. قطب مخالف دایی. اما اون احمق رو عاشق خودش کرده بود، نمیدونم چطوری همو دیده بودن ولی حتی مامانی ( که از اغراق به اینکه کیوان چه جور پسریه میترسید ) اعتراف کرد که کیوانی که با کتک های بابایی ادم نشد فقط با یه شوک الکتریکی عوض میشه. و سعید شبیه یک مار ماهی برقی اون شوک رو به کیوان داده بود، ک.ک تخس وحشی و شنگول بود و هیچ کس از دستش ارامش نداشت. اون یه نفر بر اهنی بود که هیچکس نتونست شکستش بده ولی الان داشت جلوی من پونزده ساله با قیافه ای شبیه گریه کردن به دلتنگی اعتراف میکرد. این وجه ترسناک عشق بود؟ کیوان عطسه کرد و انگار به خودش اومده باشه گفت "خب دختره خواهر عزیزم. خیلی دوستت دارم ولی اگه این موضوعو فقط برای یه نفر، حتی خودت توی اینه باز گو کنی اونموقع کل بدنت عین زیر چشمت میشه. " بعدش هم راجب روزمرگیهام پرسید. بهش گفتم که یه مشت ناجور خوردم و درست وقتی که باید کبودیش بهتر میشد کنار زمین فوتسال یک توپ سنگین توی چشمم فرود اومده و حالا زیرش هم کبود شده، گفتم وبلاگم رو دوباره باز کردم، گفتم گریه کردم چون از مامان میترسم و هیچکس جلوی اون رو نمیگیره. حتی راجب اینکه میخوام گلدوزی کنم و راجب عروسکی که دوست دارم بسازمش حرف زدیم. بعد کیوان خم شد به جلو و پرسید " دوست پسرت چی؟ کات کردین؟ " اگر دایی من سه تا ویژگی بارز داشت اولیش این بود که همیشه فکر میکرد من دوست پسر دارم. دومیش گی بودنش و سومیش اینکه کل خانواده طردش کرده بودن و مامانم اگر میفهمید باهم بیرون رفتیم من رو میکشت.
گفتم " من دوست پسر ندارم باور کن "
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و سری تکون داد " گوشیتو بده تا توی ده دقیقه برم و صفحه چتشو پیداش کنم "
خندیدم و گوشی رو جلوش گذاشتم، چون یک: اگر پافشاری میکردم به این معنی بود که توی اون یک مدرک دارم و دو: عمرا میتونست چیزی پیدا میکرد چون تقریبا چیزی وجود نداشت.
اما کیوان؛ ک.ک بود. تموم هفت دقیقه و سی ثانیه ای که رو به روم بود و گوشی توی دستش بود قیافش شبیه کسی بود که موفق نمیشد چیزی پیدا کنه، ولی درست هشت دقیقه ی بعد گوشیو گذاشت روی میز و با جدیت به من نگاه کرد. سه ثانیه ی بعد به هم زل زدیم و بعد گفت " لعنت بهت! " پوزخند زدم و فکر کردم چیزی پیدا نکرده ولی گفت " تو تموم مدت میگفتی دوست پیسر نیدارم، تو دوست دختر داشتی!!! " ( لحنش واقعا سه تا علامت تعجب لازم داشت. )
و اینجا بود که فهمیدم تموم هفت دقیقه اطلاعات مفیدی به دست اورده. خودش اینطوری تعریف کرد:
" اول وارد سابقه کروم شدم و یه مشت وبلاگ عجیب دیدم ، پنل وبلاگت رو باز کردم و میدونی چیه؟ خیلی احمقی که توی یادداشت های زردت یسری مکالمه رو نوشتی. از روی اونا متوجه شدم شیائو دوست پسرته. "
پوکر فیس نگاهش کردم و حرفش رو اصلاح کرد " خب هنوز ادامه داره احمق. بعدش اون واژه رو توی گوشیت سرچ کردم و یک مخاطب پیدا شد ، توی هیچکدوم از پیام رسان ها چت نداشتین "
گفتم " خوشحالم پیداشون نکردی "
گفت " پس فهمیدم باید برم روی یه اکانت دیگه "
زارت! اون رفته بود و تموم فقط سی ثانیه یک نگاه سرسری به چت هامون انداخته بود و متوجه چیز غیر معمولی شده بود. صدها پیام در نیمه شب درحالی که علامت ارسال نشدن خورده بودن توی اون صفحه چت بود و فقط خوندن بخش کوچیکی از اونها همه چیز رو فاش میکرد. کیوان با صدای بلند چیزی که یادش مونده بود رو تکرار کرد، ولی تمسخری توی صداش نبود. " متاسفم. بابت همه این اشغالایی که بنظر میام متاسفم. من فقط دوستت دارم همین!!! " ( لحنش باز هم همین بود ) و بعد راجب پیام هایی که درباره مدرسه دادیم حرف زد و اینکه فهمیده جنسیت متفاوتی نداریم. گفت " پس فهمیدم که دوست دختر داری " تکذیب کردم " نه راستش، من شانس اینکه باهاش باشم رو ندارم. دیگه به اون چشم دوسم نداره. " کیوان درمونده تر از قضیه سعید گفت " میدونستم تو بدجوری به داییت رفتی، موهامون چشمهامون حتی چونه کوچولوت وقتی فقط دوسالت بود و قد کوتاهت همشون شبیه منن. ولی لعنت بهت اگه این دیوونگیت رو بخوای به گرایش من ربط بدی" خندید و فهمیدم که قصدش عوض کردن بحث بوده. دستهاش رو دور میلک شیکش حلقه کرد، موزیانه روی میز به جلو خم شد و گفت " خب حالا چه جور ادمی هست این سکسی وومن؟ " قیافه ی میخام برم خونه ی یونگی رو به خودم گرفتم. پافشاری کرد " ناموسا کوتاه بیا. منی که راجب سعید بهت گفتم و بهت ایس پک اناناسی دادم! " گفتم " مزه پا میداد، درضمن ادمی نیست که بهش بگی سکسی وومن " کیوان شبیه گربه ی خندان توی آلیس و سرزمین عجایب نیشخند درازی زد و گفت " پس چجوریه؟ " بدون میل تعریف کوتاهی کردم " شبیه توله گرگاست و چشمای تیله ای داره. " کیوان جلو تر خم شد، انگار بچه ای بود که میخواست نقشه گنج ابنباتی رو بشنوه. حالا میفهمم چرا وقتی نونزده ساله بود برای همیشه از مشهد رفت. " باشه اونطوری بهم نگاه نکن، پوستش گندمی نیست ولی سفید هم نیست. شبیه اون هارمونیکاته که طلاییه و میدرخشه ولی برنجی هم نیست. واقعا برق میزنه. " کیوان از توی جیبش هارمونیکارو در اورد، همیشه باخودش میبرش ، هرجا که بره. " خب؟ "
ادامه دادم " شبیه گوجو ساتوروعه. همونقدر که میتونه جدی و منطقی باشه میتونه دیوونه و مشنگ باشه. راجب ابراز احساسات مزخرف ترین حالت استعداد رو هم نداره، زیادی براش بی اهمیته " کیوان لبشو گزید و گفت " مطمئنی این تایپ مورد علاقته؟ یادمه گفتی ادمایی که بهت اهمیت میدن رو دوست داری " طوری نگاهش کردم که انگار احمقه. نتیجه گرفت " باشه غلط کردم. " اخرین حرفم این بود: اون شب که داشتی تتلو گوش میدادی و نمیذاشتی چیزی بخورم و فکر کردی با دوست پسرم چت میکنم با اون بود.
" همینه که نیشت باز بود! "
" اون موقع بهم اهمیت میداد "
کیوان ته میلک شیکش رو باصدای منزجر کننده ای بالا کشید و بلند شد " خاک تو سرت شکسپیر کوچولوی بیچاره "
من هم بلند شدم و به طرز احمقانه ای گفتگوی عجیب ما همونجا تموم شد. درطول مسیر هیچکس راجبش حرف نزد انگار که اصلا وجود نداشته. وقتی به اصرار من جلوی حراجی کتاب وایستاده بودیم و یک کتاب چاپ۹۹ رو با قیمت قدیم خریدم کیوان بی هوا گفت " ولی احمق نباش. بهش بگو "
" خودش میدونه "
" پس بیخیالش شو، اگه دوستت نداره "
" من بخاطر اینکه دوستم داشته باشه دوسش ندارم وگرنه بیخیال میشدم. "
" لعنتی "
" چیشد؟ "
" سعید بهم تک زد. "
-
پینوشت) دینی عذابه، بدتر ازون افسردگی پس از سریاله، بدتر ازون دوتا استرس نمونه فرهنگ و بدترین چیز دنیا قلب پر از نداشتنِ توعه.
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۹ خرداد ۰۲