هفت عزیز؛

الان که دارم این رو می‌نویسم ساعت سه صبحه. فقط ده دقیقه به خودم وقت میدم تا نامه م رو تموم کنم و برم سراغ عربی که هیچی ازش نخوندم. به نظر میرسه چقدر قوی باشم؟ هیچی.

پونزده سالم که بود؛ یک دوست عجیب و غریب داشتم. اسمش آقای موگلی بود، یک ماهی قرمز با باله های شفاف و چشمهای شیری رنگ. گذاشته بودمش توی تنگ لبه ی پنجره، اونجا همیشه هوا خنک بود و اقای موگلی خوشحال. بر خلاف شایعاتی که می‌گن ماهی قرمز ها فقط دو سه ثانیه حافظه دارن؛ آقای موگلی بدجوری من رو می‌شناخت. بعد از یک مدت که بهش غذا می‌دادم وقتی میرفتم سراغ تنگش چند بار دور میزد و میومد روی آب دنبال غذا. هر بار وارد اتاق میشدم و در رو باز می‌کردم؛ آقای موگلی دور تنگ طوری می‌چرخید که انگار ننه بزرگ توربو ئه. بد جوری آقای موگلی رو دوست داشتم.

حدود یک سال بعد ازینکه آقای موگلی روی طاقچه ی اتاق جا خوش کرده بود؛ یک روز که مثل همیشه اسمون ابی بود و موهای من شلخته، در اتاق رو باز کردم و این دفعه توی تنگ هیچ نشونی از حرکت آقای موگلی نبود، ماهی قرمز بیچاره اومده بود روی آب و مرده بود. بدون هیچ نشونه ی قبلی ای، روز قبلش انقدر سالم و زنده بود که باور نمی‌کردم مرده باشه. تنها کاری که کردم این بود که در اتاق رو بستم و تنگ ماهی رو بغلش کردم، پشت در نشستم و ساعتها گریه کردم، با خودم فکر کردم کاش حداقل چشم‌هاش رو بسته بود.

نمی‌دونم چرا؛ اما دلم میخواست مرگ آقای موگلی تقصیر یک نفر باشه‌. تقصیر یک چیز. برای همین وقتی داشتم کنار ریشه های درخت تاک یک چاله می‌کندم و آقای موگلی رو توش دفن میکردم تصمیم گرفتم تقصیر رو بندازم گردن غذای ماهی. چون روز اولی که خریدمش بوی شکلات میداد و از هفته دوم بوی بدی گرفت. با اینکه تاریخ انقضا و شرایط نگهداریش درست بود؛ اما مطمئن بودم آقای موگلی رو من کشتم. با غذاهایی که میدونستم بوی بدی داره اما هر روز بعد از نمایش رقصش، بهش هدیه میدادمشون. 

داستان آقای موگلی خیلی احمقانه بود، حتی اینجا، توی وبلاگی که تقریبا از بی پرده ترین چیزها هم میشه راحت حرف زد، وقتی ناراحت بودم بهم خندیدن. و حق داشتن، نمیدونم چرا همچین ارتباطی بین من و آقای موگلی بود. من هیچ وقت آدمی نبودم که زیاد گریه کنم، آقای موگلی به طرز عجیبی اشکم رو دراورد. 

 

هنوز هم اون غذای ماهی بد بو رو دارم. یک ظرف کوچیک پنج سانتی متری پر از دونه های ریز جگری رنگ که روش نوشته برای مصرف انسان ها نیست. درش یکم ترک برداشته، اما هنوز همون بو رو میده، همون عکس روی بدنشه و همون ذرات ریز درونشن. 

 

مهلت ده دقیقه ایم برای نوشتن تموم شد، برام کلی دعا کن هفت. شاید بعدا ادامه ی داستان اقای موگلی رو برات گفتم. اما الان باید عربی بخونم. 

سال جدیدت به خیر.