یک احساس وحشتناکی هست که توی وجودم ریشه میکنه و جوونه میزنه. تموم قلبم رو پر از خار و برگ های زمخت و تیره میکنه. اونم اینه که اصلا متن‌های قابل قبول و مطابق میلی نمینویسم. هیچکدوم اون چیزی که انتظار دارم از آب درنمیان ، دلم برای نامه نوشتن توی وبلاگم تنگ شده ولی انگار زبونم قفل شده باشه؛ کلمه هام قفل شدن و نمیتونم درست بنویسم. برای نوشتن دلم کلی استعاره جدید میخواد و مقداری زیباییِ تو. دروغ نباشه بد عادت شدم، جز برای تو دستم به نوشتن نمیره یا اگرم میره چیز جالبی از آب درنمیاد ==))...

پی‌نوشت) پرسید " اگه دو طرفه‌ست چرا یه حرکتی‌ نمیزنی؟ حیف نیست اینهمه احساست؟ " جواب دادم " چون خودمم نمیدونم چرا، چون هیچیو نمیدونم و من دیگه قرار نیست ریسک کنه حتی اگه ازش مطمئن باشه، چون ترسوئه و پر از خورده شیشه و کسی نیست که درشون بیاره ، بغلش کنه و بهش بگه نترسه ==)) "