" لدی می بهم نزدیک شد " اولیور، به قفسه سینه اش ضربه زد " دستش رو گذاشت روی قلبم و بهم گفت.. خدا تورو فراموش نکرده، اولیور ودرلی. اون هیچکی رو فراموش نمیکنه. امید توراهه.. "

پرسیدم " شما چی گفتین؟ "

" تو روش خندیدم! ولی انگار بهش برنخورد. دوباره موعظه خوندنش رو شروع کرد. منم دمم رو گذاشتم رو کولم و برگشتم خونه " اولیور به طبقه دوم اشاره کرد و گفت " زیر همون پنجره خوابیدم. صبح فرداش که بیدار شدم... "

اولیور صورتش رو به طرف نور بی رمغ برگرداند " حق با لدی می بود. امید از راه رسید " 

خندید " و توی حیاط پشتی خونه ی من فرود اومد! "

- a snicker of magic, natalie lioyd -