نمیدونم. فقط دفتر ریاضی‌م رو جلوم باز میکنم و باخودم میگم نه, الان وقت ریاضی نوشتن نیست. نمیدونم که کِی هست ولی میدونم الان نیست. یک قورت دیگه شیر رو با انزجار می‌بعلم و کتاب اعترافات فرنی لنگتون بهم زل میزنه و حقایق توی این کتاب شبیه به سیلی میمونن. جوزف درست کنار دست من وقتی مقنعه ش رو درمیاره چنان زیبا جلوه میکنه که آرزو میکنم کاش دوربین داشتم. اونموقع یک صفحه مخصوص عکسهاش توی پینترست درست میکردم و فقط من, از اون زاویه و با اون تابش نور, میدونم که این آدم چقدر قوی و همزمان کوچیک و بامزه به نظر میرسه. شخصیتی شبیه به نِمو داره. ریز, پر از شجاعت و حس سرکشی. توی جای مناسبش عاقل و جای دیگش کله شق. با خودم فکرمیکنم انقدر نزدیک همچین آدم متمایز با بقیه ای بودن راجب من واقعی به نظر میرسه یا نه؟ بعد سعی میکنم به کفش‌های چرمیم و جوراب های سفیدم دقت نکنم. به موهام که دارن بلند میشن. به قیافه‌م که بی دلیل توی آینه ی اتاقم شبیه به یک فُک می‌مونه درحالی که من واقعا این‌ شکلی نیستم. دست کم توی بقیه ی آینه ها. بعد آرزو میکنم ای‌کاش جوزف من رو وقتی خودمم ببینه, توی کافه هزارتو یا شهرکتاب بلوار سجاد, درحالی که لاته وانیلی‌مو به زور حمل میکنم وکیف قدیمی سبزم پر از زلم زیمبو های بافتنی و دوختنی پشتم تکون میخوره, هندزفریم نمیذاره با دنیای واقعی ارتباط برقرار کنم و موهام از زیر کلاه خرگو‌شی‌م قهوه ای دارچینی تر از همیشه بنظر میرسه و بوی قهوه و بیسکوییت میدم. ولی فکرنکنم روزی برسه که همونطور که بچه های احمق کلاس باهم قرار میذارن استینش رو بکشم و تا خودِ کوچه شقایق و پامچال توی خط پونزده باهاش آهنگ‌های عجیبمو گوش کنم و اون حرف بزنه. چون دوست پیدا کردن, ازون مدل جالب‌هاش, واقعا کار سختیه.