هفت عزیز؛

 

هوا سرد تر و سردتر میشود، اما هنوز کلاهی سرم نمیکنم. عینکم را لابه لای ملحفه های روی تخت گم کرده ام. رو به روی بخاری ژاپنی کز کرده و دوباره برایت می‌نویسم. انگار تنها راه فرارم این است.

به محض اینکه با خودم فکر میکنم هنوز وقت دارم، به طرز معجزه اسایی، عقربه ها به تندی حرکت میکنند. ساعت ده و نیم شب میشود و من هنوز اینجاهستم. با انگشتهای خیارشوری و جلد پاره ی کتاب زبان. گوشه ی برگه ی " برنامه امتحانات ترم اول " از گرما تا خورده و با وجود این نازکی و شکنندگی، سخت خطرناک بنظر می‌رسد. 

امروز فهمیدم خیلی به خودم مغرور بودم‌‌. به اینکه تنها نیستم، چون دوست های نیمه صمیمی همیشه جاودانی دارم که مشتاقند دوستم داشته باشند و تنهایم نگذراند. چون بدون من انها تنها خواهند بود.

و حالا من اینجا نشستم. یکی‌شان با دوستهای جدید لبخند های نو تری به لب میزند که خوشحالم. خوشحالم اگر کسی بتواند از پوسته ی پیر و افسرده اش نجاتش دهد.

و یکی‌شان به سفری دور و دراز رفته بوده و حالا باز می‌گردد.

و من هردوی اینهارا از افرادی، نه چندان اشنا، دور و ناشناخته میشنوم. میخندم و وانمود میکنم جا نخورده ام. جا نخورده ام که مامان از دعوایش با فلانی و دوستهای جدیدی که برایشان می‌جنگد به من چیزی نگفته است. جا نخورده ام که جو اشاره میکند فلان دوستت فلان‌ مسافرت بوده و من خبری ندارم. 

من مخالف صد درصد اینکه مدام امار هم را داشته باشیم هستم، اما اینها حرفهایی بود که همیشه برایم تعریف می‌کردند. میدانی هفت؟ بوی تنهایی می‌آید. بوی از دست رفتن. 

همبازی بچگی از اتاق عمل بیرون می‌آید و بعد از به هوش آمدنش به همان دوست نارفیقش زنگ میزند. و من کنار بخاری می‌پوسم. کپک میزنم و قارچ های تنهایی در لا به لای پرده ی گوشم رشد میکنند. 

دنیا عجیب و دور به نظر میرسد. رویاهایی دارم که نپخته اند، هیچکس کبریتی برای روشن کردن تنور ندارد. هیچکس این اطراف نیست. دغدغه هایم جوش می‌آورند و قُل میخورند. داستان هایم پشت لبهای به هم چسبیده ام گم می‌شوند و هیچکس اینجا نیست. 

لبخند میزنم. وانمود میکنم جا نخورده ام. موهایم بلند میشوند و کوتاه کردنشان هوس جدیدی‌ست که دوستش دارم. طفره می‌روم، بحث را عوض میکنم. 

راستی هفت، هوا چقدر خوب است. جو درست به کوچکی و بی‌جانی یک جاسوئیچی به نظر میرسد و وقتی پوست رنگ پریده ش را کنار دستهای فلانی زیر نور افتاب میگیرد به او میگویم خوب است که نور آفتاب پوستت را نمی‌سوزاند. میپرسد مگر پوست خودم را میسوزاند؟ نیشخند میزنم. پوست من نه، اما پوست خون‌آشام هارا چرا. آنهایی که رنگ پریده تر از ماه به نظر میرسند. بحث را عوض میکنم. 

سراغ کتاب شواهد می‌روم، شروعش میکنم و دوستش دارم. ازینکه کتابهای ناشناخته رو دوست دارم خوشحالم. آنقدر پلی‌لیستی از taking back sunday در گوشم تکرار میشود که سردرد میگیرم. فلانی میگوید: تفریح سالم. 

رویاهایم دندان‌هایم را خونین میکنند، چشمهایم را سیاه و گود. بی‌روح. برای لحظاتی شبیه به دافنه به نظر میرسم. 

ته‌مانده ی غذا هنوز گوشه ی اتاق‌ است. 

کاش هوا الوده تر شود، مدرسه تعطیل. من حوصله ی اینهمه صدارا ندارم. 

هیلی ویلیامز درگوشم فریاد میکشد. 

سرم درد میکند هفت. نامه هایم چقدر متزلزل شده اند...