هفتِ عزیز؛
هوا رو به خنکی میزنه و گریهم گرفته. چند روز پیش move to heaven رو دیدم و با قسمتای آخرش حسابی گریه کردم. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. شبها تا صبح راجب چیزهای غیر واقعی فکر میکنم و استرس امتحانها من رو نابود میکنه. راجب بعضی چیزها انقدر فکر میکنم که وقتی بالاخره توی دنیای واقعی انجامشون میدم باورم نمیشه که واقعین. چون جز به جز بیشتر کارهام رو صدها بار مرور کردم. (و وقتی کاری رو خارج از برنامه انجام میدم احساس شکستگی میکنم و ترحم به خودم. ترحمِ لعنتی) الان هم ساعت ده شب شده. هیچی ادبیات نخوندم و به امیدم یک لیوان قهوه ای که کشیدم بالاست. این یکیو واقعا اگه تنگ نکنم و تا صبح نخوندمش بیا بزن توی گوشم. یکطوری که گریه کنم. عوضِ همه چیزهایی که اخیرا باید و براشون گریه نکردم بزن توی گوشم. عوضِ دعوت عسل به افتتاحیه کتابسرا بذار گریه کنم. عوضِ جواب سارینا به اینکه گفتم برام یادگاری بنویسه و باعث شد سین نکرده تاریخچه چتمون رو پاک کنم. عوضِ "خوش بگذره" ای که به... به اون گفتم بزن توی گوشم. بزن توی گوشم که میگوروشی رو زدم. بزن توی گوشم که توی قلبم احساس میکنم پاخارو دوست دارم و بهش احتیاج دارم. بزن توی گوشم هفت. نیاز دارم ازت کتک بخورم و ازینکه یک گوشه نشستی و فقط با چشمای نا امیدت لبخندهای نا امیدانه میزنی متنفرم. متنفرم که بجایِ خودم توی صورتم مشت نمیزنی. متنفرم که اونطوری نگاهم میکنی. اینروزها از همه چیز متنفرم. گردنم درد میکنه، انقدر قوز میکنم که گردنم به اندازه ی یک معتاد جلو اومده. از گردنم متنفرم. از نا امید کردن پاخا متنفرم. ازینکه از متنفر کردن پاخا متنفرم متنفرم و این همه تنفر از خودم متنفرم میکنه. هفت. من نیاز دارم آتیش بگیرم و ذره ذره بسوزم. پسر، انقدر درگیر درسا شدم که متوجه اینهمه ویرونی نبودم. چقدر نابود شدم! و همزمان چقدر دور از ایده آل های درسیم به نظر میرسم... پس تا الان چه غلطی میکردم؟
- متیو~蒸発
- چهارشنبه ۶ دی ۰۲