(برگهی اول)
هفت عزیز؛
کم پیش میآید ادم نامه ای دست نویس در حاشیه ی جدا شده از برگه ی سوالات مدرسه بنویسد. کمتر از آن پیش میآید که وسط کلاس تاریخ، مبحث گمرک، نامه بنویسد.
و نوشتن نامه برای فردی به نام هفت اصلا پیش نمیآید.
اما دارم در این شرایط برایت مینویسم. بهطور قطع خمار و پاتیل شده ام. بوی جوزف کنار دستم، در مسیرباد، خفه ام میکند.
«غرق میشوم» مثل مردی که پایش در گل فرو میرود.
اما این بار، نه مثل یک سال قبل در عشق، بلکه در میان لجن زاری از تاسف. درحالی که بوی تعفن و احساس انزجارِ این غرق شدن، زودتر از فرو رفتن مسیر نفسم در لجن؛ مرا خواهد کشت.
دلم میخواهد فرار کنم. به کتابفروشی، به خلا کوتاهی در ذهنم تا فقط برای یک لحظه در این هرج و مرج اطراف احساس سکوت کنم. احساس امنیت. جایی باشم که مجبور نشوم توضیح دهم چرا هستم، چرا اینطور و چرا آنطور.
خسته ام هفت. دلم کتابهارا میخواهد، نواها را میخواهم. هوایی پاک، تنفس ارامی، حتی شده دمی کوچک، در عطری که به من جان تازه ای ببخشد. مرا جوان کند. این پژمردگی را چه چیزی از من دور خواهد کرد هفت؟
هفت عزیز.
من را نجات بده، با دست های نامرئی ات، به طوری معجزه آسا، تکانی به من بده که بیدار شوم.
هفت! بیدارم کن و بگو همه ی اینها کابوس است.
(برگهی دوم)
"روانی ای تو"
هفت عزیز، جوزف کنار دستم میپرسد که چه میخواهی بنویسی؟ سنگی از خودکشی یک خرخون (به قول خودش سرمایه) حرف میزند. روز قبل از مرگش از مشاوری پرسیده بود حالم بده. چه کار کنم؟
هفت عزیز، چه کار کنم؟
«باید در خودت چاه بزنی» سنگی این را به سطحی ترین افرادی که در زندگی ام دیده ام میگوید. هیچ امیدی اصلا برای حتی " ادم عادی بودن" انها خواهد بود؟
سطحی ترین افرادی که دیده ام. افرادی که بستری از بی معنایی را اینجا فراهم اورده اند. بستری که به ناچار مجبور شده ام در ان رشد کنم. برخلاف انچه میخواهم و میباید!
بستری از نادانی، احمق نشانم میدهد. کلماتی که باید خوانده میشدند را محو میکند.
هفت عزیز.
سنگی، هرچقدر به من چنگ بزند بیدار نخواهم شد. هیچکس، بیدارم نخواهد کرد.
و توقعی نیست. از قبل بیدارم. با چشمهایی که آنقدر باز بوده اند که دیگر نمیبینند.
هفت عزیز. هرگز انقدر نادان نبودم،هرگز در عین نادانی، انقدر نسبت به اطرافم احساس پیر بودن نکرده ام. انگار با وجود تمام این نقص ها باز هم از بقیه اینها بیشتر زندگی کرده ام. جز یکی.
هفت عزیز، تو نامه هایم را کنار شومینه ات، با یک فنجان قهوه میخوانی و لبخند میزنی.
و شاید نه. این، تنها باور من است و تو هرگز در جایی گرم انها را نخوانده ای. شاید گوشه ای سرد از خیابانی انهارا مچاله کردهای. نمیخواهم اجازه دهم اینطور فکرکنم. اما حالا، فرد دیگری، در کنار دستم؛ ولی
(پشتِ برگه)
در دنیایی جدا، سیاره ای دیگر و لحظاتی دور، روی دستم خم شده و این کلمات را میخواند
اشکالی ندارد.
نمیگذارم بروی دوبار ماخا را ازدست دادم. دوبار پاخا را.
تورا از دست نمیدهم. نمیگذارم بروی،
اما.. روزی،خودم
تورا رها خواهم کرد.
اما.. (درعین سلامت عقلانی و جسمانی) اعلام میدارم که از حالا بابت این موضوع متاسفم.
بابت روزی که ابتدای نامه هایم نامت را نخواهم نوشت متاسفم.
(برگهی سوم/آخر)
آدم هر از گاهی اشتباه میکند.
گاهی، لحظه ای خیلی کوتاه برای ذهن ادم کافیست تا بزرگترین اشتباه ممکن را برداشت کند.
همین اتفاق افتاد. لحظه ای غفلت میکنی و گند میزنی. لحظه ای کوتاه، احساس کردم اگر نامه هایم را نخوانی، بازهم کلمه های واقعی من شانسی برای فهمیده شدن(توسط دیگری)خواهند داشت.
هفت عزیز؛
اشتباه بود. اشتباهی بزرگ. کلمات سختفهم و منزجرِ من را، هیچکس تقبل نخواهد کرد. حتی شخصِ خدای رعدها اگر روی دستم خم شود و با چشم های الکتریسته دارش به کلماتم خیره شود؛ هنوز هم منزجر خواهند بود. و خداوند خدایان هرگز به اندازه تو دوستم نخواهد داشت.
آیا من خودم را باور دارم؟ سنگی حرف میزند اما دلنشین تر از معتمد. و حتی من.
«خودت را بشناس» سقراط فقط یک جمله را مطرح کرد. و شاید ما عمیق تر از آنچه باید آنرا مطالعه کردیم. با اشتباه بیشتر. شبیه به دکارت وقتی فریاد زد «آیا من هستم؟» جوابش کوتاه بود. من میاندیشم، پس هستم.
اما دکارت، حتی قبلا از نتیجه ی "پس هستم" میدانست که هست. انگار فقط برای یک لحظه در ان شب طوفانی خودش را گم کرد. به طور کل میدانست که هست، فقط یک لحظه فراموش کرده بود که چطور.
اما من به کلّیت شک دارم. نمیتوانم دلیلِ بودنم را با «من» شروع کنم. آن من کجاست؟ آن منِ کلی را گم کرده ام.
در همان لجنزارِ نامه های قبلی.
هفت؛ بیدارم کن. بگو که اینها کابوس است.
- متیو~蒸発
- دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲