میشینم یه گوشه، پشت تخت، و فکر میکنم. 

دو.. دو سال قبل! 

هوای گرم؛ حول و حوش ساعت یک بعد از ظهر. بین جمعیتِ سیاه پوش دبیرستانی ها از مدرسه خارج میشم. یادم نمیاد دو طرفم چه کسی بود، ادم های غیر صمیمی اما قابل گفتگو کردن. 

زیرِ تابلوی راهنمایی، رو به روی ماهی فروشی کنار نیمکت. ایستاده بودم و باد گرم میومد، پر از بوهای مختلفی بود که با وجود فهمیدنشون بهشون اهمیتی ندادم. شاید بوی سبزه، دود، عرق، ماهی. و برای یک لحظه؛ اون بو. بویِ آشنا و معتدلی که سه سال پیش از اون لحظه برای آخرین بار شنیده بودمش. اما چند سال تموم انقدر با تموم وجودم استشمامش کرده بودم که هرگز از یادم نمی‌رفت.

بوی اون. و من بی اراده گفتم "بوی یوسفی میاد" و بعد از گوشه ی چشمم یک سیاه پوشِ دیگه رد شد. همون سیاه‌پوشی که فکر میکردم چقدر همیشه قد بلند و کشیده بود‌. از کنارم رد شد؛ با سوئیچ ماشین شاسی بلندش توی دستهاش و دنباله ی لباسش که تا مچ پاش می‌رسید. استوار.

راه افتادم دنبالش، بقیه ی بچه های دبیرستان هم دیدنش، خوش و بش شروع شد. بهش سلام کردم؛ باهاش دست دادم. دست‌هاش نرم بود و هنوز اون بو رو می‌داد. با تک تک سلول هاش. چشمهاش مثل همیشه مملو از قدرت و تحیر و برق نشاط بود. دوست داشتم تا ابد نگاهش کنم. مثل سه سال قبل، یا قبل ترش...

بهم اشاره کرد و از یکی از بچه ها پرسید "این هنوزم باهوشه؟" با سرم تکذیب کردم "من غلط بکنم." اما اون دختر جواب داد "آره بابا. اینطوری میگه ولی کارنامه ش میاد چندتا بیست داره!" و یوسفی.. آه. یوسفیِ عزیز. با ابروهایی که احساساتش رو مشخص میکردن نگاهم کرد و گفت آره، میدونی تو مشکلت چیه؟ از همون اولش همه چیزو میدونی و بلدی ولی دستت رو نمیاری بالا. بعد توی برگه امتحان معلوماتت مشخص میشه. 

" دقیقا " "دقیقا" " دقیقاا" 

بچه ها تایید میکنن، کسایی که حتی من رو نمی‌شناسن ولی میدونن یوسفی هیچ وقت اشتباه نمیکنه. اما یوسفی من رو میشناخت. بهتر از خودم. بهتر از خدا. یوسفی خودِ خدا بود.

 

یادم میاد؛

چهار.. چهار پنج سال پیش!

آخرین خاطره ی پر رنگ از یوسفی؛ توی کلاس ارکیده نشسته م. یوسف نژاد، با اون صورت آروم و رنگ پریده از بچه ها برای مسابقه سوال میکنه. هر یک خط درست یک پیکسل جایزه. هرکس پیکسل های بیشتری داشته باشه برنده میشه. روز اول مسابقه ست، زنگ آخره و بچه ها به زور خط های اول رو حفظ میکنن. 

یچیزایی از جواب این سوال یادمه، وقتایی که ماخا شبیه به دوره کردن انجیل شب ها بلند بلند میخوندش. بلند میشم؛ نفر آخر صف می ایستم و برای یوسف نژاد با اون چشم‌های آروم ولی حیرت زده میخونم.

...

...

...

...

...

....

.......

......

.....

....

.....

.....

......

.......

......

...........

............

........

....

.........

......

........

....

.......

......

یوسف نژاد با صورتی که می‌خنده و چشمای درشت شده پیکسل های زرد، صورتی، سبز آبی و قرمز رو روی مقنعه‌م وصل میکنه. بعد دستمو میگیره و درحالی که همه نگاهمون میکنن از کلاس میکشه بیرون؛ میبره جای یوسفی توی دفتر ممنوعهِ ی ته راهرو که نباید واردش بشیم و از جلوی در نشونم میده. " اینو دیدی؟! " یوسفی سرشو میباره بالا، لبخند میزنه و میگه " آره! " انگار مثل همیشه از قبل میدونسته. 

 

کمتر از دو سال پیش؛

نغمه، شوخ طبعِ کل مدرسه نگاهم میکنه و میگه "میای بریم دبستان؟" بعد بدون هماهنگی قبلی کوله هامون رو میذاریم رو شونه هامون و تا مدرسه ی قبلی که سه سال تموم پام رو توش نذاشتم میدوئیم. میریم داخل، بوی دبستان... باد کولر... دیوارهای نقاشی شده... 

میریم سمت بخش دوره ی دوم، از پله ها میریم بالا. بیشتر بخش ها خالیه و بچه ها توی کلاس هاشونن. میریم ته راهرو طبقه دوم، سمت دفتر ممنوعه. جلوی دفتر وایمیستیم و به داخلش نگاه میکنم. یوسف نژاد و ابویی پشت میزها نشستن، انگار نه انگار سه سال تموم گذشته. انگار زمان متوقف شده بود‌‌‌. انگار خواب می‌دیدم.

" نمیدونم الان چی باید بگم وای! "

یوسف نژاد با همون لحن همیشگی‌ش می‌خنده " باید بگی سلام! بعدشم، دیگه میتونی بیای جلوتر، دیگه دانش اموز نیستی. "

 

یک سال قبل‌؛

آخرین باری که پا به اونجا گذاشتم.

 

با ماخا وارد میشیم، هوا خنک و مطبوعه. به پیرزن میانسال و سفید رنگی که هر لحظه میترسیدم بشکنه نگاه می‌کنیم و با خوشرویی جواب سلاممون رو میده، اسمش رو خوب یادمه. صدای آرومش رو هم همینطور؛ ساعتچی.

 

میریم جلوتر، خاطراتم راجب این مورد باهم قاطی شدن. این دفعه تنها جلوی دفتر ممنوعه ی اصلی وایستادم و با خجالت نگاهی به داخل میندازم. یوسف نژاد، ابویی، اله‌دادی! مدیر! 

از جا بلند میشن:)، برای من. برای من از کلاس ارکیده، منی که کم خطا مرتکب نشدم. از جا بلند میشن. یوسف نژاد میاد بیرون، جلوی در میایسته و بغلم میکنه " چقدر بزرگ شدی! " به یوسفی نشونم میده " اینو دیدیش چقدر بزرگ شده!؟ " به خودم می‌بالم. برام بلند شدن. افرادِ دفترِ ممنوعه.

 

خاطره ی قاطی شده ی دوم یادمه؛

با ماخا توی راهروی دفتر ممنوعه ی اصلی وایستادیم. اله دادی بغلم میکنه، با بازوهای لاغر و کمر باریکش، پوست چروکیده ش اهمیتی نداره‌. شبیه یک ملکه بنظر میرسه. میگه " دخترم میتونه. از پسش برمیاد. " اگرچه حرفهاش برام اهمیتی نداره. 

و بعد؛

اتفاق میوفته.

یوسفی رو می‌بینیم. میاد جلو، بغلش میکنم و صدام جیغ جیغی میشه. و برای یک لحظه متوجه اشتباه بزرگی که رخ داده میشم.

سرم روی شونه ی یوسفی ئه. 

بازوهاش رو میگیرم و خودم رو میکشم عقب. با تعجب میگم "وای، دیگه هم قدتون شدم؟!" یوسفی می‌خنده؛ با چشمهای نافذ و صدای مطمئنش. بهم خیره میشه و میگه " تو از اولشم اندازه ی من بودی. از اولش. " 

 

 

و حالا، یک سال بعد ازون ماجرا، پنج سال بعد از اخرین باری که توی اون مدرسه بودم. دو سال بعد ازینکه یوسفی معدل سال نهمم رو پیش بینی کرد؛

من اینجام‌. مدرسه ی قبلیم؛ خونه م. خونواده‌م. تموم اونچیزی که توی قلبم ریشه عمیق داشت. همه ازهم متلاشی میشن و من برای دومین بار بعد از ۱۳۹۸ از دستشون میدم. بدون اینکه بدونم آخرین باری که اونجا ایستادم؛ آخرین بار بوده.

 

نمره هام زار می‌زنه. دیگه دختری نیستم که یوسفی بهش می‌بالید‌. یوسفی! بهش می‌بالید! نه، همه رو نا امید کردم. هم خودم رو و هم تموم خانواده ای که توی قلبم داشتم؛ نه توی خونه‌م. 

همه رو نا امید کردم.