رِی عزیز ؛
هوا گرم و ملتهبئه، توی یکی از روزهای خسته کننده ی تابستون نشستم و به نظر اون بیرون آدمها یک بیماری خطرناک گرفتن و همه تبدیل به زامبی هایی شدن که هر لحظه ممکنه گازم بگیرن. بیرونِ درِ این اتاق.. خیلی غم انگیزه که خانوادهم رو نمیبینم. نه مامانی هست و نه بابایی. میدونی؟ توی خونه ی ما هرکس زندگی خودش رو داره، پاخا فقط یه مرده، یه پسر متعلق به مادربزرگم. الیساما فقط یک زن ئه، یک هیولا که حتی خانواده اش به زور دوستش دارن. من هم فقط یک دختر بچهم. با جسه ی بیخود و چشمهایی که به طایفه ی پدریم رفته. بیشتر روز هارو میشینم کف اتاقم و تلاش میکنم رشد نکنم. بزرگ نشم. اما خب، جلوی پیر شدن رو خیلی سخت میشه گرفت؛ من نمیتونم.
میدونی؟ امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود. موهام نرم و صاف بودن، بعد بالای سرم یک تیکه ی کوچیکشون رو توی کش صورتی پررنگم بستم و شبیه توت فرنگیس شدم. امروز به لبهام نرم کننده ی توت فرنگی نزدم، فقط پیژامه ی چهارخونه م رو پوشیدم و تموم عصر رو توی خونه ی مامانی زندونی بودم. دلم میخواست فرار کنم، با اسکناس ده تومنی و محتوی ناچیز کولهم: دوتا پنس پنگوئنی، کش موی قلبی، بالم لب توت، کتاب American dirt، کرم بائوباب، خودکار مشکی ژله ای، دفترچک و دستمال عینک.
(این نامه جهت خوردن شام رها شد. )
- متیو~蒸発
- سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳