رِیِ عزیز ؛
الان که دارم این رو مینویسم سر ظهر یک تابستون کشدار و لجن انگیزه. نهارم رو خوردم، کتونی های کهنه و نا اصیلم رو شستم و توی تودو لیستی که مقابلم روی میز چوبیم نشسته؛ هیچ گزینه ای درمورد نوشتن برای تو وجود نداره. (با اینحال مینویسم.)
من فِلم. ترکیبی از فاطمه و هلنا، دوتا اسمی که قرار بود باشم و درنهایت هیچ کدوم نبودم. با یک عینک گرد و مغزی که هیچ وقت از کار نمیوفته. و امیدوارم فراریت نداده باشم.
اولین باری که تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم یک جوک بزرگ بود؛ یک شوخی خنده دار. اما الان نشستم پشت کیبورد بدبختم و برات از روز گرمی که داشتم مینویسم؛ از خیالم برای خریدن یک دفتر، خوشحالیم بابت جامدادی جدید و اعصاب خردم بابت نعره ی بچه های توی کوچه با این مضمون که یک بچه گربه!! زیرش بگیر!! یک بچه گربه!!
میخوام به هفت؛ مخاطب ارمانی و همیشگی نامه هایی که با موضوعات رندوم براش ارسال میکردم خیانت کنم و این بار، از این جهت که یکمی من رو بشناسی، برای تو بنویسم. نامه ی امروز (میدونم شوکه کننده و عجیب) ولی درمورد اینه که چطور آدمی مثل من؛ هرچقدر که سالهای بیشتری رو پشت سرش میذاره عجیب تر و کوچیک تر از قبل به نظر میرسه. حتی اگه در آستانه ی هفده سالگی و کلاس یازدهم باشه.
خب؛ راستش رو بخوای داستان امروز اینه، از نصف تابستون گذشتیم و کم کم داریم به کابوس همیشگی من نزدیک میشیم؛ مدرسه. و هیچکس هیچ وقت نمیتونه این مسئله رو درک کنه که شروع سال تحصیلی توی مدرسه ای که فقط یک سال و به سختی توش درس خوندی عجب کابوسیئه. شبیه اینه که تموم عمرت توی دشت پروانه ها زندگی کنی، بعد یهو بندازنت توی یک قوطی کبریت و بگن تادا! وقتشه به زندگی جدید عادت کنی، و تموم مدت تو نگران این هستی که کبریت ها با اصطکاک بالهای نازک و بدبختت آتیش نگیرن، و پاک آینده ای که باید براش بجنگی رو فراموش میکنی. (چه سخنرانی پوچی) خلاصه؛ این شد که دوباره استرس روز اول مدرسه و روز دومش و روز سومش و روز چها.. درکل همه ی روزهایی که قراره اونجا، خیابون شماره سی و یک لعنتی، بگذرونم از ستون فقراتم بالا رفت و مثل یک هزارپا نزدیکی بصل النخاعم که املاشو بلد نیستم لونه کرد و منتظر موند تا هروقت تنها شدم، مثل الان، آروم آروم و با دندونای تیزش مغزم رو بخوره و روانیم کنه.
اینکه چرا انقدر از مدرسه میترسم واضحه، من آدم خونگرمی هستم. یعنی؛ برخلاف قیافه ی عبوس و تنفر درونی از همه آدمها؛ قابلیت این رو دارم که صرفا جهت دردسر بیخود درست نکردن وانمود کنم با ادمهای اطرافم کنار میام. این مسئله پارسال، اولین سال جهنمیِ دبیرستانم، تا حدودی به من کمک کرد. من یه دانش اموز با نمره ی خیلی بیشتر ازونچه که به قیافم میخورد بودم و هیچ معلمی اسمم رو نمیدونست، کنار پنجره میز دوم میشستم و همه چیز آروم و خوش آب و هوا بود. تا اینکه سر و کله ی یک پسر؟ نه. یک دختر؟ نه. لعنتی یک حیوون کوچک جثه ی مو تیفوسی بین من و پنجره ی عزیزم پیدا شد. اولش دوست بودیم اما بعدش؟ خب. بالاخره بچه های کلاس پروین تونستن کاری کنن نقاب لعنتیِ " وای من با همه صلحم " رو از صورتم بکَنن و من تبدیل شدم به اون ورژن از خودم که ای کاش هیچکس هیچوقت نبینش. چون از همون روز با کل کلاس؛ با تک تک بیست و پنج نفرشون؛ دشمن خونی شدم.
و بله؛ داستان اینه. حالا امسال، در آستانه ی شروع سال تحصیلی جدید، من همون آدمی خواهم بود که تقریبا یک دور کامل با همه ی اون لعنتیا دعوا کردم، فحش دادم، بابتش فحش خوردم و پشت سرم اونقدری حرف زدن که کم مونده بود خبر ازدواجم رو هم رسما اعلام کنن. میدونی؟ همه ی دخترا خیلی وحشتناکن. برای همینه که فکرنمیکنم دختر باشم. و با هیچ دختری توی زندگیم راه نیومدم و همینه که هیچ دوست درست درمونی؛ شبیه اون دوستایی که بنظر تو داری، ندارم. فقط یک بدنم، استوار بر پایه ی کورتون، با دوتا چشم که قابلیت های لیزری دارن سه نفر توی زندگیم که بنظر باید بهشون بگم بهترین دوستهام؛ ولی صادقانه من برای هیچکدوم ازونها دوست خوبی نبودم. و خیلی برام عجیبه که چطور هنوز من رو بعنوان دوستشون قبول دارن. منِ نصفه و نیمه، فقط یک بدنم، استوار بر پایه ی کورتون، با دوتا چشن که قابلیت های لیزری دارن.
* حین نوشتن این ، دقیقا در همین نقطه به قدری هوس شکلات کردم که نزدیک بود گریه کنم؛ حالا هی بگید بیزرگ شیدی خیانوم شیدی . تازه بهتره به اینکه موهام رو با کش اردکی ابشاری بستم اشاره نکنم. *
خلاصه، داشتم میگفتم، حالا با این وضعیت افتضاحی که برای خودم ساختم تصمیم گرفتم برای شروع مدارس و مهر ماه یک برنامه ی خیلی قوی بچینم که هیچکس نتونه پاییزم رو خدشه دار کنه. آخه میدونی؟ پاییز فصل مورد علاقه ی منه ولی خشکسالی و مدرسه همیشه گند میزنن توش. این دفعه باید مجهز تر از قبل باشم و برنامه ی تجهیزِ میتسویی برای آغاز فصل بعدی به شرح زیر میباشد :
اول از همه؛ بد نیست بدونی من نقاشی میکشم و این کار شبیه استفراغ کردن احساسات اضافی توی معدمه. پس تقریبا همیشه توی مدرسه و کلاس مشغول نقاشی کردن و نوشتنِ جمله های کوتاه، اسم اهنگ ها، دیالوگ فیلمهای وسترن و تاریخ های عجیب غریب رویداد ها روی کاغذم. و این کار خیلی یهویی و ناخودآگاه و آرامش بخش اتفاق میوفته. همیشه یه سری کاغذ کج و معوج و تیکه پاره برای انجام این کار کنار دستم داشتم. همین الان هم اگر کتابام رو باز کنی؛ لا به لای اونها کاغذ های چهارتا شده ی رنگی میبینی که پر از تیکه های کوچیک وجود و مغزمن. در نتیجه؛ میخوام امسال هم همین استراتژی رو گسترش بدم و مغزم رو با یادداشت و نقاشی های ریز ریز خالی نگه دارم. ولی برای این کار یک دفترک/دفتر خوشگل میخوام و شاید امشب که داشتم میومدم همون مکان کوچولویِ بزرگی که وایب خونه میده؛ از شکوفه بخرمش. باید برم اونجا و ببینم کدوم یکی ازون دفترک های رنگی رنگی به فرزند خوندگیم میان و قراره پر از من بشن؟
دومین مسئله؛ کتابه. کتاب! تو نمیدونی من چقدر با کتابها و کلمات اُخت هستم. شاید تنها چیزی که من رو از سنی که دارم بزرگ تر نشون بده همین مسئله باشه. من عاشق کتابهام، عاشق ادبیات روس و هر چیزی که بخونم و از بس سنگین/جالب باشه مغزم توی گرداب کلماتش غرق بشه و هیچ زباله ی انسانی ای نتونه بهش رسوخ کنه. اگرچه بعضی کتابا خودشون زباله انسانین. شاید تاحالا گوشه کنارای مکانِ کوچکِ بزرگ با وایب خونه دیده باشی که کتاب دستمه. شاید. و (اینی که دارم راجبش مینویسم یکی از گزینه های تودولیستمه!!) کتابی که قراره برای شروع پاییز انتخاب کنم خیلی مهمه. چون باید رنگ و بوی پاییز رو داشته باشه و به اندازه ی کافی قوی باشه که بتونه از من دربرابر اونهمه هیولای پاییزی مراقبت کنه. کتابایی که برای این گزینه توی کمدم دارم شامل برادران کارامازوف، درجستجوی کلینگزور و آنا کارنینان. به گمونم بهتره آنا کارنینا رو برای وقتی که هوا سرد تر بشه، مثل آبان یا حتی دیماه نگهش دارم. برادران کارامازف گزینه ی مناسبیه. ولی چون نمیخوام پاییز امسال و پاییز سال قبل با یک کتاب شروع شده باشن پس به گمونم مجبوریم درجستجوی کلینگزور که همین الان هم دووم نیاوردم و تا کتاب اولش رو خوندم رو برای پاییزِ عزیز نگهش داریم. (وای !! درنتیجه الان باید یک کتاب دیگه برای خوندن پیدا کنم، نظرت راجب تهوع ژان پل سارتر چیه؟ اهم. خب، چون میدونم نخوندیش پس بیخیالش. همون رو شروع میکنیم !!) میرم از تودو لیستم گزینه ی "پیدا کردن کتاب" رو خط بزنم. ایحی ایحی ایحا
خب؛ حالا که کتاب تهوع رو از توی قفسه در آوردم و گذاشتم روی میزم به سومین کاری که باید برای پاییز توضیح بدم میرسیم؛ لباسای خوشگل موشگل نانازی! (چه احمقانه، منظورم هندوارمر های ستاره ای دستبافی که سفارش دادم و تعمیر کردن زیپ بارونیِ کرم رنگ صدسال پیشمئه.) تازه ببین! اگر یکم ریه هام یاری کنن و باقی تابستون با این رژیم کوفتی ای که دارم میگذرونمش یکمی هم ورزش کنم شاید بتونم بدون اینکه یک توپ گردالوی کوتوله بنظر برسم روی لباس فرمم دورس یا هودی بپوشم. اما حقیقت اینه که من عاشق سویشرتم، یک سویشرت مشکی لانگ با استینای گشاد و بلند تصور کن که باتوجه به سلیقه ی زلم زیمبولیم بهش کلی آویزک های آبی مابی وصل کرده باشم !! بعلاوه اون هندوارمر خوشگلام و کلاه گوباییِ ستاره ایم که اگه سرم کنمش شبیه دوازده ساله ها میشم ، یک جفت کتونی آل استار جدید هم میخرم و جوراب !! تو نمیدونی جوراب عجب عضو مهمی توی کل زندگی یک عدد منئه !! باید جورابای منگولکی بخرم، شاید ازونا که بالای ساقش موج موجیه، بعدم لاجورد خوشگلمو بندازم گردنم و ان شالله تا پاییز دوتا دستبند و گردنبند جدید زلم زیمبولی هم خریده باشم و بعدش تادااا ؛ استایلم تکمیله و میتونم دست کم یک غمگینِ خوشگل باشم تا یک غمگین عنتر. خیلی دلم میخواد یه پلت سایه ی نارنجی، آبی و سبز هم بخرم ولی خب زیاد اهل ارایش نیستم. پیف پیف :[ و تادا ؛ سومین گزینه از مجموع اقدامات پاییزیِ بنده هم تکمیل و نوشته شد. پس به گمونم... وقتشه که بریم سراغ آخرین گزینه.
راستش، آخرین و نیمه مهم ترین مسئله ی چگونه پاییز را بوگذرانیم مسئله ی خورد و خوراکه. (اگر فکر کردی انقدر بَچَک و کوچکم که قراره راجب خوراکیها سخنرانی کنم سخت در صحت عقلانی هستی. زدی تو خال پسر ایول !!) حقیقتش من آدم شکم چرونی نیستم، ولی بیشتر عمرم رو شبیه یک توپ کوچک گرد بودم و دوتا لپ بزرگ داشتم، چون اولا بخاطر آسم ورزشی نمیتونم خیلی جست و خیز کنم :( و دوما مجبور به مصرف کورتون بودم که خودش عامل اضافه وزن و اشتها آوریئه. درواقع با این دوز کورتونی که مصرف میکردم حتی موفق شدم وزنم رو متعادل نگه دارم وگرنه باید یه صد کیلویی میبودم ._. و خداروشکر این مسئله داره اخیرا یکمکی کم تر میشه و میتسویو اگه یکم ورزش کنه میتونه هیکلشو متعادل تر از قبل هم بکنه -^- ... اهم، چرا زدم جاده خاکی؟ داشتم میگفتم که خوراکی خیلی مهمه و مهم ترین وعده غذایی عالم صبحونه ست که به جرئت توی عمرم کمتر از ده وعده صبحونه خوردم و این عادت خیلی خیلی مخرب و بدیئه. درنتیجه تصمیم گرفتم پاییز رو کلی (همونطور که کل سال، در سه وعده) قهوه صبحگاهی بخورم؛ اما علاوه بر اون کروسانی، وافلی، یه تیکه نون پنیری چیزی توی حلقومم بذارم که صبح انرژی بیشتری داشته باشم. که البته لازم به ذکره هر صبحونه ای انرژی کافی رو نداره ولی کالری زیادی رو چرا ؛ پس احتمالا یه کیسه آجیل و نخود کیشمش با خودم حمل کنم (دارم یه بابا بزرگ پیری میشم) و قهوه ! آه قهوه یار دیرین من. هیچ بنی بشری نمیتونه مرزهای عشق من به قهوه رو درنورده چون هیچ مرزی وجود نداره؛ من با تمام بی نهایتِ وجودم قهوه رو دوست دارم و قهوه میخورم و قهوه جیش میکن- اهم. ببخشید. داشتم میگفتم که قهوه عضو مهمی توی کل روز آدمی مثل منه پس بهتره همیشه همراهم باشه و تادا !! تراول ماگم ضرب دیده و زنگ زده پس درنتیجه باید برای پاییز علاوه بر کیسه آجیل بابابزرگی یک تراول ماگ جیگرِ مامانیِ احتمالا سبز (چون رنگش همین الان به ذهنم رسید) بخرم.تازه بهش زلم زیمبول هم وصل میکنم. شاید براش یه کیف بافتنی خریدم اصلا!! ای بابا :( پولام تموم شد که، آخر کتونی بخرم یا زلم زیمبو یا دفتر یا تروال ماگ؟! و به همین گونه ست که میتسویو لیست لزومات زنده ماندن در پاییز رو به پایان میرسونه. یه کف مرتب لطفا ^-^ ...
پینوشت) آخیش!! بالاخره نوشتمش، خدا میدونه چقدر نیاز داشتم اینهمه حرف و خیال رو یجایی خالی کنمشون. ممنون از تو که اونروز دیدمت و تونستم امروز اینهارو بعنوان یک نامه برات بنویسم. بیا امشب همو ببینیم پسرجان، درست همین امشب. :]
- متیو~蒸発
- يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳