ꦼ .Dear R
I can't explain how i feel about writing letters for you
...but, i wish you read them, and love them
.thank you
الان که دارم اینو مینویسم چیزی به ساعت چهارِ عصر نمونده. از آخرین باری که دیدمت چقدر گذشته؟ سه هفته؟ شاید؟ نمیدونم. فقط میدونم به طور رسمی شونزده روز از اون دوشنبه ای که ساعت یک ظهر، با یک ویدیو مسیج کمتر از سی ثانیه ای، با صدای بلند اعلام کردم که میخوام برات نامه بنویسم. اونی که داشتم براش تعریف میکردم اصلا دوست صمیمیم نبود، من تقریبا دوست صمیمی ندارم، اما خب. داستانِ تو برای تعریف کردن خیلی عجله داشت. پس رفتم توی اتاقم، گوشی رو گذاشتم روی لبه ی طاقچه ی زیر پنجره. تکیه ش دادم به گل یشمی که مدرسه بهمون هدیه داده بود. بعد حدود چهل تا ویدیو مسیج گرفتم و درحالی که چشم هام پف داشت و عینکم رو به چشمام میزدم همه چیز رو تعریف کردم. از روزی که اتفاقی قرار شد بریم حسینیه ی نزدیک خونه قبلیه تا اون روزی که تو و میگوروشی (محمد) کشتی؟ گرفتین. آه خب میدونی؟ من توی اسم بازیهای اینطوری خیلی وارد نیستم. اما خوب یادمه که داشتم تلاش میکردم تمرکز کنم تا از چشمام لیزر شلیک بشه و صاف بخوره وسط شکمت، که سر میگوروشی جلوش بود، ولی فکرکنم سرت رو اوردی بالا و با اون قیافه ی شنگولت به کل لیزرهام رو خنثی کردی شایدم باعث شدی فکرکنم شبیه دیوونه ها بنظر میرسم به هرحال که.. آره. داستان اینطوری بود. یک دوشنبه ی گرم و نرم.
تا الام توی نامه ها دوبار گفتم" خونه قبلیه "... نمیدونم توی همون محله ای که هربار دیدمت زندگی میکنی یا نه، اما خونه ی قبلیمون یکی از خوشگل ترین خونه های اونجا بود. حدود پنج سال پیش، کلاس پنجمی بودم و توی مهنه ی نه، پلاک دو زندگی میکردیم. همون جایی که الان یک ساختمون شیش طبقه ازش سر به فلک کشیده. اون زمان یه خونه ی ویلاییِ خیلی بزرگ بود. انقدر بزرگ که شبا میترسیدم از پنجره ی اتاقم توی حیاطش رو نگاه کنم. اون سر حیاطش یک تاب قرمز داشت که اسمش رو گذاشته بودم قرمزی، شخصیت خیلی قرتی ای داشت ولی دوستش داشتم، یه وقتایی باهم حرف میزدیم. یه وقتایی با داداش و پسرخاله م که خیلی بچه بودن سوارش میشدیم و از دست آلبالوبالو هایی که سیاره شدن بالای درخت شاتوت بود فرار میکردیم. یه بار میگوروشی حین فرار از سفینه ی قرمزمون پرت شد پایین و ابروش خونی شد. بعدش دیگه آلبالوبالو بازی نکردیم.
اونجا که بودیم؛ شب ها یواشکی از خواب بیدار میشدم و تا خود صبح توی اتاقم اسکرپ بوکای بچگونه درست میکردم. آرزو داشتم یک خرگوش داشته باشم و تموم خواسته م از زندگی یک دوربینِ چاپگر دارِ زرد پاستلی بود. یادمه مامانم همش روضه میگرفت. برای همین همه خانومایی که پنج سال پیش توی اون محل بودن هنوز مارو میشناسن. وقتی میبیننمون میگن وای!! کجایین شما؟؟ :((( ... انگار واقعا اهمیت داره که کجا باشیم.
میدونی؟ از پنج سال پیش تا الان، من هیچ تغییر ظاهری محسوسی نداشتم. فقط یکم پیرتر شدم، وگرنه قد و چهره م دقیقا شبیه همون روزیه که کلاس پنجمی بودم. اون زمان از سنم بزرگتر بودم، الان کوچیک تر. با این حال هر وقت خانومای اون محله کنار ماخا میبیننم میگن وایی! چقدر خانوم شدی!! ولی من که اینطور فکر نمیکنم. راستش تمدن لازمه ی خانوم بودن رو ندارم. دوست دارم وقت خسته م همونجا روی زمین بشینم روی آسفالت ها تا ماخا بالاخره ببرتم خونه. دوست دارم ازون خنزر پنزر فروشیِ کنار کترینگ جاسوئیچیای عروسکی بخرم و اگه ماخا گفت نه باهاش قهر کنم (که جواب داد، اقای ارکِ کلاه آبی رو خریدم. ولی خانوم بابونه که کله ی اردکیش از وسط گل زده بود بیرون همونجا جاموند) هنوز دوست دارم بلند بلند بخندم و هربار الیساما بابتش سرم داد میزنه. هنوز دوست دارم وقتی یکی ازون حاجآقا ریشوهای نزدیک کلاس محمد مهربونه برم بغلش کنم. (زننده بود؟) مثلا اون آقاهه که میدونم میشناسیس و اسمش عمو محرابی ئه بهم یه دستبند بیچاره ی صورتی که هیچ وقت قرار نیست تو دستم یا هرجای دیگه ای خوشگل باشه داد و میخواستم برم بغلش کنم. یا اون یکی دیگه، مجید جون که فامیلش با "پ" شروع میشه هربار توی روضه ها سرم توی گوشی بوده غیر مستقیم بهم گوشزد کرده. یه وقتایی راجب دخترش حرف میزنه، ولی دخترش رو دوست ندارم. چون بابای خوبی داره. و دخترایی که باباهای خوبی دارن دخترای جالبی نیستن. اینو میدونستی؟
من هنوز بچهم. یکم گفتنش عجیبه، نمیدونم چطور بعنوان کسی که کتابای داستایوسکی و البرکامو رو میخونه میتونم بچه باشم. ولی اینم میدونم که یک بخشی از وجودم کتابای نشر پرتقال رو میخونه و برای بوی لعنتیشون ذوق میکنه. یک بخشی از وجودم میخواد بره توی شکوفه و همه ی برچسباش رو بخره و بچسبونه روی ساق دستش. یه بخشی از وجودم از شمال کلاه های بافتنی با گوشای گربه ای و خرگوشی سفارش میده. یه بخشی از وجودم هنوز به اون لالایی هایی که شبکه پویایِ قدیم پخش میکرد گوش میده و دوست داره پت پستچی رو ریواچ کنه. همون بخشی از من که دوست داره برات نامه بنویسه و تو بهش گوش کنی؛ اما خب.. یک منِ صد و هیفده ساله ی عبوس هم اینجا هست، پشتِ این میزِ قهوه ای درحالی که گوشه ی چشمش هنوز کبوده و ساق پاش متورم. عینکِ کج و کوله ش رو اخرین بار بدجوری پرت کرده روی میز، یک شیشه ش در اومده و گوشه ی انگشتش زخمه. همون منی که هر دفعه از فرستادن این نامه ها برات منعم میکنه. همونی که باعث میشه بترسم، فحش بدم و فرار کنم.
منی که میترسه تو مسخره ش کنی.
ف.
- متیو~蒸発
- چهارشنبه ۲۴ مرداد ۰۳