هفت عزیز؛
قبول داری که روزها سختن؟ حتی اگر برای خودت کتابهای جدید بخری و هر عصر قهوه دم کنی، حتی اگر چیزمیز های دوست داشتنی سفارش بدی و به بهترین دوستهات هدیه بدی. حتی بعد از خریدن عینک جدیدی که دوستش داری و پیدا کردن یک شغل کوچیک.
عمو محرابی امروز میگفت آدم باید صبور باشه، اونم دربرابر سختی های زندگی. میگفت آدم باید دربرابر یک مشکل اول صبوری کنه و بعد؛ بشینه درست حسابی فکرکنه و ببینه حالا با این مشکلات چیکار کنم؟
هفت عزیز؛ حالا با این مشکلات چیکار کنم؟
میدونی؟ همه چیز خیلی خوبه، و من واقعا بابتش خوشحالم. اما خب.. همه چیزِ وقت هایی که از خواب بیدار میشم رو میگم. وقتی ساعت دو صبحه و انگشتای پام یخ زدن، از زیر پتو میخزم بیرون و توی این خونه، این کوچه و حتی این بلوار کوچیکترین صدا یا علائم حیاتی ای از جانب ادمهایی _که هر روز کل کره ی زمین رو تهدید میکنن؛ چه برسه به من_ وجود نداره جز صدای خش خش جاروی رفتگر و بادی که سایه ی چنار روی پنجره م رو تکون میده... چی میتونه ازین بهتر باشه؟ ریاضی امار (۲) جلوم افتاده و چقدر عجیب که یازدهمی هستم، اما خب اینجام. کنار ارزن های نعنا روی زمین و این بار هیچ مورچه ای این اطراف نمیپلکه.
هوا خیلی سرده هفت. خیلی سرد. خصوصا وقتی که خورشید با نور آبیش میزنه بیرون و ماخا صدام میکنه که برم مدرسه، درست وقتی که دنیای ادمها اون بیرون شروع به بیدار شدن میکنه؛ مشکلات من هم یواشکی از درز های دیوار بیرون میان و میخزن زیر لباس زیر صورتی ای که خیلی رندوم خریدمش، بعد از زنجیر لاجوردم آویزون میشن و میتونم حسشون کنم که چطوری ذره ذره از منافذ پوستم عبور میکنن و به قلب و دنده های لعنتیم میرسن. من تموم این پروسه ی زجر اور رو با تموم سلول های بدنم احساس میکنم و هفت! این افتضاحه که فقط یک احساس درونی نیست و میتونم با فیزیکم درکش کنم، چون وقتی نشستی وسط کلاس عربی و کناردستیت با دهن بوگندو و قیافه ی متوهمش فریاد میکشه نباید به قفسه ی سینهت چنگ بزنی تا عصبانیت و استرس رو ازونجا بکشی بیرون. چون وقتی ازینکه از برنامه ی درسیت عقبی و هیچ کار به درد نخوری انجام ندادی احساس ملالت میکنی و مشکلاتِ سایه مانند غلیظ تر از هر موقعی دور رون پات پیچیدن و عضلاتت رو قلقلک میدن؛ اگر شروع کنی و با ساتور روی پاهات بکوبی درواقع استخون هات رو خورد کردی و مشکلات بزرگ تر رو جایگزین مشکلات قبلی؛ و این روش خوبی نیست هفت. از آدم یک دیوونه میسازه. خصوصل وقتی هفتاد و دو ساعت گذشته رو نخوابیده باشی و اولیویا هاردی توی گوشت شعرهای غم انگیز و زیبا زمزمه کنه. مگه نه؟
هفت عزیز؛
چطور میتونم این مشکلات رو حل کنم؟ چطور پاخا رو متقاعد کنم که عوامل روانی خیلی بیشتر از عوامل فیزیکی میتونن دلایل خوبی برای مدرسه نرفتن باشن. چطور به ماخا بگم که نه، استخونهام درد نمیکنه بلکه لا به لای ذرات کلسیم مقادیر زیادی خشم و ترس احساس میکنم. چطور به معاون مدرسه و اون خط چشمهای لعنتی تتو شده توضیح بدم که " اوه کیمیا، نه، از لحاظ فیزیکی کاملا سالمم فقط توی مغزم افکار زیاد و نسبتا مطمئنی راجب کشتن خودم و سه تا از بچه های کلاس دارم، پس لطفا بذار به جای رفتن سر کلاس خودم رو توی دستشویی حبس کنم و برام ده تا اخطار و چهارتا برگه ی تعهد تجویز نکن وگرنه خودت رو هم به لیست مذکور اضافه میکنم " و چطور همه ی این مشکلات رو برای معدود دوستهای نصفه و نیمخ م توضیح بدم که شبیه به فیلی که یک موش دیده؛ با ترس از اینکه یک روانی دوست صمیمیشون باشه فرار نکنن؟
آه هفت. چطوری این مشکلات رو حل کنم؟
ضمیمه: امشب یکم ریاضی خوندم، فردا مغالطه هارو تمرین میکنم و یکمی نمونه سوال. بعدش برای جمعه کلی برنامه دارم و آه. نامه خیلی یهویی تموم شد؟ چون شارژ گوشی یک درصده و استخون های گردنم دارن ترق ترق میکنن. راستی، امشب دلم عینک بلوکنترل میخواست ولی ماخا گفت لازم نکرده، فکر کنم بالاخره داریم بی پول میشیم (یا دست کم برای عدسی های دونه ی ۲،۳۰۰ بی پول) پس واقعا لعنت به این زندگی. میرم که بمیرم و یکم اسپرایت تگری بخورم.
- متیو~蒸発
- شنبه ۱۷ آذر ۰۳