نمی‌دونم ساعت چند بود. حوالی شیش و نیم. وسط سالن نشسته بودم و پشتم انقدر خمیده و قوز کرده بود که مطمئنا از دور شبیه به یک وحشی بنظر میرسیدم. با اون نگاه مایوس و سر پایین افتاده، پشت گرد و موهایی که داشتن بلند می‌شدن. صدای نفس هام رو می‌شنیدم و به حرکات پاخا نگاه میکردم که ساکش رو می‌چید و احساس میکردم همونقدر که وحشی؛ نامرئی‌ام. غریزه ی بقا توی قفسه ی سینه م میلرزید و بالا پایین میشد. صورتم خشک بود اما قطره اشک رو احساس می‌کردم، با اینکه اونجا نبود. با خودم فکر کردم چقدر طول می‌کشه تا بمیرم؟

کل شب رو بیدار بودم. کل صبح رو هم همینطور، نزدیک سحر به خودم اومدم و دیدم سه ساعته که فقط سر درس سوم موندم و هیچی هم یادم نبود‌. به نظر کم آورده بودم. خوابم میومد، انگار هر ده دقیقه یک ثانیه خوابم میبرد و کل بدنم خاموش میشد و یک لحظه بعد؛ میدیدم که با چشمهای باز جلوی کتاب روانشناسی نشستم و با مردمک های تنگ شده نگاهش میکنم. انگشتهام تلاش می‌کردن برگه های کتاب رو لمس کنن، اما توی مغزم هیچ دریافتی از لمس کتاب نبود، نه لمس کتاب نه لمس رون های پام که روی زمین بودن و کل وزنم بهشون تکیه داده شده بود. هیچ جای بدنم رو دقیق احساس نمی‌کردم، انگار معلق بودم و این عجیب بود. ده بار دیگه جمله ی مقابلم رو خوندم، اما هیچ درکی از کلمات توی سرم نبود. سه ساعت تموم این کار رو تکرار کردم و بعد تسلیم شدم، همونطور که احساس میکردم معلقم سرم رو گذاشتم روی کتابکار شب امتحان و چشمهام رو بستم. بدترین بخش بیخوابی طولانی مدت اونجاست که نمیتونی بخوابی؛ انقدر خسته ای که حتی نتونی بخوابی. پس فقط مغز نیمه خاموشم رو مجبور کردم تا چشمهام رو ببنده. احساس میکردم توی یک عمق چندین متری غرق میشم و تمام اطرافم رو آب گرفته بود، فشار آب داشت گردنم رو می‌شکست، به ریه هام فشار میاورد و نمیذاشت چیزی جز معلق بودن رو احساس کنم. وحشتناک بود که به این روز افتاده بودم. دلم میخواست بلند بشم و جیغ و داد کنم. گریه کنم. دلم میخواست ازینکه انقدر حیوانیت و غریزه درونم موج میزد اما با اینحال توی کالبد یک ادم مجبور بودم انقدر فشار رو تحمل کنم اعتراض کنم. اما حتی نمیدونستم کدوم یکی از بخش های مغزم برای دستور دادن به لبهام بود، حتی احساس نمیکردم که دهن دارم. بالاخره خوابیدم.

شاید یک ساعت بعد ماخا بیدارم کرد، گفت درساتو خوندی؟ صورتم چسبیده بود به برگه های کتاب، بدنم مچاله بود و نعنا کنار صورتم ارزن خورده بود و پوست هاش رو ریخته بود توی چشمم. تموم جواب یک نچ کردن بود. توی بدنم یک چیزی درحال جوشیدن بود. یک چیزی زندانی بود و چنگ مینداخت تا خودش رو ازاد کنه، یک چیز قرمز و قیرمانند گرم. داشت تموم انرژیم رو میخورد. تموم بدنم منقبض بود و زیر پوست و گوشتم به معنی واقعی کلمه این احساس رو داشتم که چیزی از درون من رو می‌خراشه و جیغ میکشه و گوشهام رو کر میکنه. و تموم اینها در شرایطی بود که من ساکن تر از هر موجودی روی زمین افتاده بودم و تموم پاسخم به سوال ماخا که کل شب از خودم میپرسیدم " چطوری تمومش میکنی؟ " یک نچ ساده بود‌. یک نچ ساده، درحالی که درون وجودم هرچیزی تیکه تیکه میشد و میترسیدم تیکه پاره های جیگرم رو بالا بیارم.

رقت انگیز بود. هیچ زخمی روی بدنم نداشتم،هیچ جا به غیر از مویرگ های چشمم خونریزی نداشت، هیچ کبودی یا هیچ تورمی هم نبود. اما داشتم از درد میمیردم؛ انقدر واقعی بود که مطمئن بودم اگر برم جلوی آینه پهلو هام خون کوبیده دیده میشن. اما هیچ ردی وجود نداشت هفت، من سالم بودم. سالم سالم. درحالی که این امکان نداشت. هیچ کس باور نمیکرد. ادمی که زخم نداشته باشه درد نمیکشه هفت. پس زخم های من کجا بودن؟