هفت عزیز؛

عجب آسمونی. اصلا ندیدمش، با اینکه از دیشب بیدار بودم و هورمون هام به طرز بی رحمانه ای من رو دلقک خودشون کرده‌ن؛ عجب آسمونی.

جمعه بدی نیست، دلم نمی‌خواد این نور محو زرد رنگ از روی دیوار پاک بشه و شب از راه برسه. شبهای اینجا همش تشویشه، همش نگرانی‌ئه، با کمی چاشنی خیال قبل از اینکه بخوابم. خیالی که انقدر قد می‌کشه و شاخ و برگ می‌پرورونه که خورشید طلوع می‌کنه و من هنوز هم مشغول مراسم پیش از خوابمم. زندگیم بامزه شده نه؟

تا اینجا نیومدم که برات از روزم تعریف کنم، اومدم که سوال بپرسم، مثل همیشه، میتونی جواب ندی و بذاری خودم دنبال جواب بگردم، یا یک نفر از وسط آسمون جواب رو برام بفرسته تا یک چاره ای برای این وضعیت پیدا کنم. وضعیتی که خودمم نمی‌دونم چشه، با کلی بیخوابی و سطح نامتعادل هورمون های استروژن و پروژسترون و موهایی که مدام از همه طرف می‌شکنن. همش سردمه، همش گرسنه‌م، همش ناراحتم. درنهایت نه پتویی میخوام نه دست از رژیم های عجیب غریب بر می‌دارم. کاش ادمی مثل من گفتنی تر ازین حرف ها بود. مثلا اینکه چرا یک وقتایی انقدر احساساتی و عجیب غریب میشم که آدم‌هارو به خنده وامیدارم و یک وقتایی انقدر بدجنس بنظر میام که حتی داداشم ازم متنفر باشه. (داداشم به هرحال ازم متنفره) و ای وای هفت !! ملاتونین به طرز عجیبی اذیتم میکنه. فقط ای کاش میتونستم به این روند عجیب که فاکتور های جدیدی برای بدبخت تر بودن بهش اضافه میشه یک تغییر کوچیکی بدم. ولی تهش شبیه یک احمق می‌مونم که تلاش میکنه برای چیزها، حرف ها و کارهایی که نه مهمن و نه باید بروز داده بشن؛ ولی یهو مغزم دستور میده که لعنتی!!! این خیلی حیاتیه بابتش خودتو بکش!!! حالا اون به اصطلاح " این " چیه؟ یه جمله ی احمقانه. یه خستگی مفرط. یه جوک مسخره.

خسته کننده شدم. میگوروشی داره بهم مشت میزنه. ماخا فریاد میزنه. پاخا گوشیشو جواب نمیده (حق داره) و من؟ خسته تر ازونم که دربرابر اشیائی که به سمتم پرت میشه پلک بزنم.