گفتم یک روز بهتر برمیگردم و مینویسم؛
امروز روز بهتری نیست. هوا گرمه، صدای پنکه تا توی اتاق میاد و نعنا روی زانوم کاری شبیه دندون قروچه میکنه. شونه هام خیلی افتاده ن، خیلی قوز دارم، گردنم خیلی جلوئه، خیلی پیر به نظر میآم، انگار قراره به زودی بمیرم. و همه ی اینها احساساتی ئه که جایی جز این پنل نمیشه که بروز داده بشه.
به وضعیتم نگاه میکنم و به نظر خیلی خودخواهی ئه که کسی شبیه من به بوسیدن آدم دیگه ای فکرکنه. احتمالا بهش فکرمیکنم، به کرّات. اما به نظر نمیآد با این کالبد لعنتی سراغش برم. چطور کسی شبیه من همچین غفلتی میکنه وقتی میتونست خیلی بهتر باشه و نیست؟ نمیدونم. ذهن آدم چیز عجیبیئه. و این درمورد من صدق میکنه وقتی روی میز کلاس خوابم برده و وقتی بیدار میشم نگران اینم که آب دهتم روی کتاب نریخته باشه و رد قرمزی لپم سریع تر از پف چشمهام از بین بره. هیچ چیز شبیه روزهای بهتر نیست، ولی به هرحال روزهای منن. با همون برچسب ها و زخم ها و افکاری که ریز ریز کنار نقاشی های عجیب غریب یادداشت میشن. با همون کرم دست بیسکوییتی و جوراب های طرح دار و موهایی که بیشتر از قبل میذارم پف دار و فرفری بشن. " من " همه جا هست، وقتی کف زمین کلاس نشسته بودم و شکلات کاکائویی رو با لبهام از دست اون دختر قد بلنده میگرفتم و وقتی از پله های کتابفروشی به سمت پایین میدوییدم و وقتی به خریدن جاسوییچی های بیشتر و بالم لب گوجه ای و وازلین شکلاتی فکر میکردم. همه چیز درمورد منه، این کاتری که برای گم شدنش سکته کردم و اون رینگ اوپالیتی و چند دونه مهره ای که کف اتاق افتاده.. این رد زخم گوشه ی رون پام و اون خال کوچیک و کمرنگ گوشه ی لبم، حتی این بازوهایی که ازشون متنفرم و خال هایی که زیر لک و پک هاشون غیب شدن.
من.
هنوزم نمیتونم همه چیزو درست کنم. اما خیلی چیزها هست که دلم میخواد انجامشون بدم و نذارم ترس جلوم رو بگیره. چون نمیدونم. مگه چی میشه؟ مگه اون دفعه چیشد؟ جز چندتا کبودی و فحش و زخم جدید، شاید زندگی من ارزش همه ی اینهارو نداشته باشه. ولی ادم چیزهایی بیشتر از زندگی خودش پیدا میکنه.. و اینه که جالبه. جالبه.. جالبه...
- متیو~蒸発
- جمعه ۶ ارديبهشت ۰۴