هفت عزیز ؛ ✦𝅦 ֺׅ ࿙ چقدر همه چیز عجیب شده ، نه؟ چند روز پیش که یک نفر از ربط تو به V پرسید ؛ فکرش رو هم نمیکردم نامه ی بعدی قراره چه شکلی پیش بره. اما بهش گفتم " اصلا به هم ربطی ندارن " و خوشحالم، حداقل یک نفر این رو میدونه.
چقدر همه چیز عجیب شده. دیگه تظاهر کردن کار سختیه، نمیدونی کی هستی، چی هستی، چه احساسی داری... چه احساسی رو بروز میدی... چه احساسی رو واقعا، بروز، میدی... و کلی سه نقطه پشت سر هم میذاری و به این فکر میکنی که ناتموم های تو هیچ وقت تموم نمیشن.
روزها گرمن، امتحانا و اُفت شدید تحصیلی، نا امیدی، بی انگیزگی، ته اتاق دراز میکشی، وزن کم میکنی، انیمه میبینی، اون فیلمه خستهت میکنه، رد سنگها دور گردنت قرمز میشه، لای موهات پودر پسته گیر میکنه، چشمهات گود میشه، گه کاهی هم سرفه. سرفه. سرفه.
بعد یک روز صبح، میبینی جنگ شده، با خودت فکر میکنی، خب؟ نه که سنگدل باشی، از درد آدمها چیزی نفهمی یا درک نکنی. فقط... فقط فکر میکنی " خب؟" و هیچ جوابی برای این سوال مبهم همیشگی ؛ در هیچ حوزه ای نیست. زنده ای، میجنگی، درد داری، کسی مرده، جونت توی خطره، آسمون سیاهه، خطرناکه، خسته کننده ست، ترسناکه. اما... خب؟
دوستت داره، ترسیدی، نگرانی، تردید داری، گوشه ی لبت زخمه، لنگ جورابت نیست، ترمیم تک درس حذف شده، کنکور نزدیکه، باید درس بخونی، باید موفق بشی، باید فرار کنی، میترسی نا امیدت کنه، میترسی احساس تعلق نداشته باشی، میترسی رقت انگیز باشه، نمیخوای، نمیتونی، نمیشه، اما... خب؟
تهش که چی؟ فکر میکنی و میگذری، اهمیتی نمیدی، چالش های ریز ریز مغزت روی هم جمع میشن. "خب؟" آهنگ گوش میدی، اتاقو تمیز نمیکنی، آلبر کامو میخونی، فوتبال پیاس، رد دد، چسبوندن استیکر ها به کتاب جغرافیا، درس نخوندن، چیزی نخوردن، دعواهای همیشگی، چندتا کبودی، رد ناخن، لاک های پات جالب نیستن، "خب؟" انگار که هیچی اهمیت نداره.
و نداره.
هوا بد نیست، روتین پوستی، پمادی که رد زخم هارو از بین میبره، مسواک، نخ دندون، آب. آب خوردی؟ "خب؟" انگار واقعا وجود نداری. انگار واقعا اهمیتی نداره.
اما شب میشه، این قیر سیاه رنگ سحر آمیز... به لطافت و کندی وصف نا پذیری تورو در خودش میبلعه. یکهو بعد از چندین روز "خب؟" خودت رو پیدا میکنی، کنار تخت، روی زمین، مچاله، درحالی که دستهات رو توی هم گره کردی و داری قبل از خواب دعوا میکنی. دعا ؟! خب؟ دعا میکنی، به هر زبونی که بلدی، برای هر خدایی که میشناسی، با خودت فکر میکنی "لطفا لطفا لطفا، عزیزانم رو نگه دار. من قبل از همه ی اونها، اینجا منتظر حملاتت هستم. لطفا لطفا لطفا، عزیزانم رو نگه دار." بعد به نظر گریه کردی، چند دقیقه ی بعد؟ کف یک اتاق عجیبی ، با صندلی عجیب، گریه میکنی، وقتی که باید اونجا نبودی. گریه، وقتی بیدار میشی گلو دردی. مگه چند دقیقه گذشته؟ گریه کردی؟ خب؟ نمیدونم.
خسته ای.
خب؟
نمیخوای بری.
خب؟ نرم که چی؟ رفتنش مگر چقدر فرق داره...
حق با توعه؟
ترسیدی.
ترسیدی که نا امیدت کنن. ترسو. نباید ریسک میکردی.
پینوشت) با این حال، هنوز هم این منم، با تاپ رنگین کمونی، هنوزم گالریم پر از عکسهای عجیب خودکارها و جامدادی ها و اسباب بازی هاست. هنوزم ذوق دارم برای ترکیب خوراکی های جدید. هنوزم ذوق زده ام برای ایده پردازی، برنامه نوشتن، روتین بودن، موفق بودن، حتی اگر تهش هیچ کدوم رو عملی نکنم. هنوزم چیزهایی من رو خوشحال میکنن هفت... و این مایه خوشحالیه. =)
- متیو~蒸発
- يكشنبه ۲۶ خرداد ۰۴