هفت عزیز؛

من ترسیدم. تا حد مرگ. تا مغز و استخونم این مرگ رو احساس می‌کنم. این درد رو. این حسی که از وسط سینه هام پوستم رو می‌شکافه و بین دنده هام می‌پیچه‌. احساسش میکنم هفت؛ اینکه بهم گفتی هیچ وقت اعتماد نکن توی ذهنم تکرار می‌شه، و ریشه ها سفت تر می‌پیچن، ساقه ها. رشد می‌کنن، خارها پهلوهام رو می‌شکافن، گل های رز و اقاقیا توی رحم و بین کشاله های رونم جوونه می‌زنن. 

من تا حد مرگ، ترسیدم. 

بهم گفتی اعتماد نکن، بعدش ب. بعدش ک. بعدش ز. بعدش ن. و من هربار فقط بهت گفتم گمون نمی‌کنم دنیا اونقدرا هم عجیب باشه هفت. 

الان ترسیدم. و تو ساکتی. دیگه نمیگی اعتماد نکن. اما تکون خوردن لبهات روی لاله ی گوشم رو به وضوح به خاطر میارم. اعتماد. نکن. 

ولی هفت.

من انجامش دادم... و.... حالا... چیکار کنم... ؟