
هفت عزیز𖥨᩠ׄ݁ ˖ ݁
بهم گفتی "نمیدونم" ، و این عجیب بود. انقدر عجیب که یک نامه بنویسم؛ بعد ازینهمه مدت کم حرفی، با عکس یک صابون عجیب استرالیایی. گفتی نمیدونم و این عجیب بود. انقدر که وقتی شلوار کوچیک تری میخریدم یا ارزون ترین خودکارم جامدادی گرونه رو خراب میکرد؛ اهمیتی ندادم. انقدر عجیب بود که نصف وعده های غذاییم رو حذف کنم، ناخن هام رو لاک اکلیلی بزنم، شبها دعا نکنم، گریه کنم، نقص های بدنم رو یکی یکی زخمی تر کنم، با کسی حرف نزنم، جایی نرم، نامه ای ننویسم.
اما خب هفت؛ یادمه که گفتی "اشکالی نداره" ، چند بار تکرارش کردی؟ چون من هر روز شنیدمش، هر لحظه، هر شبی که بجای خوابیدن پتورو توی دهنم فشار دادم تا صدای دردی که میکشیدم آزاد نشه، با هر یک گزینه ی دروغی که به مشاورم گفتم انجام شده، با هر قطره اشکی که زخم روی لبم رو میسوزوند، با هربار تردیدی که درمورد قلبم و زندگیم داشتم. گفتم اشکالی نداره ، و تکرارش کردم.
دیگه دوازدهمی ام؛ هفت. ساعتها به Only a life time گوش میدم و دنیا اون بیرون بی رحم تر میشه. بی رحم تر ازونکه بتونم توش زندگی کنم. و برای همین دوست دارم که بمیرم؛ نه چون غمگینم. چون ناتوانم.
واعظ دیگه سر زنده نیست، خودکارهام توی جامدادیم خوش منظره نیستن، تیک تاک های توباتو ذوق زده م نمیکنن، جوراب جدید نمیخرم، میخندم، زیاد، به امینی، به مرگ های نزدیک، به ماخا، رد سرم ها روی دستش، به افکار تاکسیکی که پاخا با افتخار توی سرم بعنوان قانون؛ دادشون میزنه.
میخندم.
نعنا کمتر روی شونه م میشینه، نمره هام sucks، کبودی ها هنوز هستن، گاهی تجدید میشن، گاهی صرفا خوب نمیشن. بدهی عجیبی بالا آوردم که نگرانیش موهای سرم رو سست تر از قبل میکنه، به جای حمام به مراسم از دست دادن بخش خوبی از موهام میرم.
کتاب نمیخونم، با خواسته های قشنگ همراهی نمیکنم، میترسم، تموم وجودم پر از ترسه. نمیخوابم، شب ها فقط ساعات طولانی و سیاهی هستن که وحشت زده ترم میکنن.
بوسه هام حس خوبی نمیدن. دیگه مهم نیست اگر لبهام خشک باشن یا نه، میذارم مثل باقی اجزای صورتم هر روز بیشتر از قبل به پوسیدن زیر خاک ، آب یا هوا نزدیک بشن.
ناراحت نیستم هفت. فقط خسته م. حوصله ندارم. نمیدونم.... منم مثل تو. نمیدونم.
- متیو~蒸発
- پنجشنبه ۱۱ مهر ۰۴