هوای سرد ، فاصله ی بین پوست و دورس نازک سبز رنگم رو پر می‌کرد و عضلات شکمم رو منقبض.

شاید هم ترس بود، اضطراب، شاید وحشت بود که من رو اونطوری وادار به لرزیدن می‌کرد. لرزش مختصر شونه ها، و انقباض عجیبی که زیر لباسم، بین قفسه سینه و شکمم درحال رخ دادن بود، لپهام که یخ زده بودن، استخون گونه م که حتی سرما درش رو دو چندان می‌کرد.

شبیه یک ویروس بودم. از کابل های مختلفی رد شدم، از کدهای زیادی، تا خودم رو به اونجا برسونم. 

خلوت ترین جایی که می‌تونستم باشم. انتهایِ خیابونی که برای من شبیه آخرین نقطه ی دنیا بود. به قول دایی، اگر یک قدم دیگه برمیداشتی، پرت میشدی پایین.

دنیا تموم شده بود.

 

 

هوای سرد، فاصله ی بین پوست و هودیِ مشکی رنگم رو پر میکرد و عضلات شکمم رو منقبض.

شاید هم ترس بود، اضطراب، شاید وحشت بود که من رو اونطوری وادار به لرزیدن می‌کرد. درحالی که روی زمین نشسته بودم، به دیوار رو به روم نگاه کردم. به سبزه های نیمه خشک زیر دستهام. چیزی توی سرم احساس متورم بودن میداد، نمیتونستم درست فکر کنم. 

چرا؟ 

میخواستم بزنم زیر گریه. اما مغزم از خودش مراقبت میکرد. Emotional shutdown ، خجالت ، آبرو داری یا هرچی که بود، نذاشت پهن خیابون بشم و خودم رو توی بغل کسی بندازم و گریه کنم. بلند بلند. هق هق کنم، ننه من غریبم بازی دربیارم، فریاد بزنم.

 

 

هوای سرد...

 

 

من یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.