قلبم درد می‌کرد.

چشمهام رو بسته بودم، چیز نرم، و گرمی، شبیه نور آفتاب، که احتمالا خودش بود، روی پلک هام می‌لغزید. چیزی لطیف، اولین زوج از دوازده زوج عصب های مغزم رو شبیه پتویی نرم و پف دار، توی آغوش می‌گرفت و رها میکرد. 

عصب اینفرااربیتال‌م؛ بد جور درگیر بود. حسی شبیه گذاشتن پماد بی حسی؛ روی زخم عمیقا سوخته ای که روی لبهام بود. 

مغزم ساکت نمی‌شد، چشمهام رو بسته بودم، تا بیشتر از اونچه هفده هجده سال برای فکر کردن و وراجی جمع کرده بود، به افکارم اضافه نکنم.

چیزک های ریز و متعدد و متحرکی، لا به لای عصب منتال، درست جایی که همیشه گازش می‌گیرم، فریاد می‌زدن. می‌پریدن. جست و خیز می‌کردن. انقدر که دلم میخواست به دندون های شخص دیگه ای واگذارشون کنم. 

آفتاب گرم بود. روی صورتم. اما دستهای بی شرم سرما؛ بین عضلات ابلیک داخلی و خارجی‌م، پایین میرفتن. 

چیزی توی سرم، من رو از خودم دور نگه میداشت. انگار از بالا به این صحنه نگاه میکردم. توی جسمم نبودم. جز اندک مساحتی که با پوست صورتش تماس داشت.

کاش بودم. 

کاش می‌تونستم باشم.

یک روز ، حتی اگر بعدش همه چیز رو از دست بدم، می‌بوسمش.

تنها کسی که دستهاش؛ محکم تر از سرما، پهلوهام رو نگه میدارن، تا از خودم فرار نکنم. بالا نرم. سقوط نکنم. بمونم.

فقط. بمونم.

 

من هنوز مطمئن نیستم که واقعا " اینجا" ام.