۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

My words will never let me write the last letter

بکستر عزیز؛

فکرکنم نوشتن نامه برای تو، همونقدر عجیب باشه که نوشتن نامه برای اودی، جوجه‌تیغی از بین رفته ی سوبین، عجیبه. اما من برای اودی هم نامه نوشتم. اگرچه محتوی اون زمین تا اسمون متفاوت بود.

راستش رو بخوای نمی‌دونم چرا برات اونهمه نامه نوشتم. اونهمه قربون صدقه ت رفتم و بعد یهو بهت گفتم برو بکس، من نمیخوام ازت متنفر بشم. نمی‌دونم چرا. فقط میدونم داشتم ازت متنفر میشدم و این ترسناک بود، پس این شد که بوسیدمت و لای یک کاغذ صورتی رنگ نازک پیچیدمت و با کناف سبز بسته بندی‌ت کردم، انداختمت توی صندوق پست کارخونه ی ابرقهرمان سازی و مرجوعت کردم. فکر نمیکردم به جای بهتر شدن بازیافتت کنن و تبدیل بشی به یک.. شونه ی تخم مرغ؟ یا حتی پلاستیک آشغال؟ 

اما خب، میدونی چیه؟ من با وجود همه ی این تنفر هایی که بهت ابراز کردم و میکنم، با وجود اونهمه عشقی که بهت ندادم و حرف‌های سنگدلانه ی آخرم دربرابر تویی که بهم گفتی باهام حرف بزن، گفتی میخوای همه چیز رو درست کنی... با همه ی اینها من گاهی،خیلی کم، با خودم فکر میکنم چی میشه اگه تو یک شونه ی تخم مرغ مخصوص تخم مرغ های رنگی سال نو باشی؟ چی میشه اگه پلاستیک اشغال شده باشی ولی پر از خورده کاغذ رنگی های مهد کودک یا سفره ی زیر دست یک سفالگر که زیرسیگاری قلبی درست میکنه؟ اگه شیشه ی نوشابه ای شده باشی که بشه شربت البالو های مامانی رو توش نگه داشت چی؟ اگه تو تبدیل به فقط پلاستیک اشغال و شونه ی تخم مرغ خالی نشده باشی چی؟ و این میشه که گاهی،خیلی کم، نصف شب ها به تو فکر میکنم. به اینکه بهار جای خالی تورو پر رنگ میکنه. به اینکه روز تولدت بیام و بغلت کنم، اون وقت تو هنوز دوستم داشته باشی و من رو ببوسی. و درست وقتی صبح میشه و نور خورشید تاریکی اتاقم رو روشن میکنه همه ی این فکر و خیال‌ها ،درست شبیه صدات از توی ذهنم، محو میشن و روزها بدون اینکه حتی برای یک لحظه به تو فکرکنم سپری میشن. ازت متنفر میشم و به این فکر میکنم که اَه. ازت بدم میاد. بعد یک روز سه شنبه، سر زنگ ریاضی، وسط مبحث واریانس دوباره فکرِ تو سر و کله ش پیدا میشه و انقدر یهویی درگیر تو میشم که هیچ جزئیاتی به یاد نمیارم؛ و وقتی یکهو چشمم به نهبندانی پای تخته میوفته و خم میشم تا خاک روی شلوارم رو بتکونم میفهمم که داشتم به تو فکر میکردم. به کسی که ای کاش میتونستم شبیه ریپلای یکی از کاربرهای تیک تاک برای سوالِ What happened to Odi ، در موردش جواب بدم he passed away .

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ فروردين ۰۳

    !!! bella found happiness

    هفت عزیز؛

    یک ماه پیش، وقتی نور خورشید هنوز خیلی گرم نبود، دراز کشیده بودم لای انبوه اسباب بازی های میگوروشی و poor things ،فیلم نه چندان موفق و با کیفیت توی ژانر اعلام شده ی خودش، رو نگاه می‌کردم. شخصیت اصلی زن زیبایی با اسم بلا بکستر ئه، که گادوین بکستر دانشمند دیوونه اون رو بعد از خودکشی پیدا می‌کنه، درحالی که یک نوزاد زنده توی شکمش بوده. پس گادوین بچه رو بدنیا میاره و مغزش رو با مغز مادرش جا به جا میکنه. نتیجه موجود خارق العاده ای میشه با بدن بزرگسال و مغز نوزادی که به سرعت از هر نظری رشد میکنه و تا وقتی سن عقلی و جسمی مطابق بشم یکم هم عقب مونده میزنه. خلاصه، توی یکی از مراحل رشد جاهلانه ی بلا، اون سر سفره میشینه و کلی خراب کاری بار میاره. گند میزنه توی هرچی روی میزه و بعد یک خیار رو برمیداره و فرو میکنه توی خودش (میدونم، میدونم. این فیلم واقعا مستهجن تر از چیزی که باید واقع شده) و بعد از چند ثانیه متوجه میشه که احساس تازه ای داره‌. بلای بدبخت با عارضه ی ناهماهنگی سن مغز و سن جسمانی دچار مغالطه تعمیم شتاب‌زده میشه و فریاد میکشه بلا خوشحالی رو پیدا کرد!!! بلا خوشحالی واقعی رو پیدا کرده!!! و بله، من داشتم به چشمهای بلا بکستر نگاه میکردم و فکر میکردم که آیا هیچ وقت، قراره چیز نه چندان پیچیده ای رو پیدا کنم که اینطور فریاد بکشم که خوشحالی اینجاست! خوشحالی رو پیدا کردم؟ 

    جواب اینه: بله. 

    هفت عزیز، من نشسته بودم و لیست علاقه‌مندی هام از دوران کودکی‌م رو مرور میکردم، بعد یکهو یاد چیزی افتادم که فراموش شده بود، اهمیتی ندادم و چند روز قبل داشتم جلد (فکرکنم سوم) از سری کتابهای بیگ نیت رو میخوندم و باز به اون چیز کوچولوی نه چندان پیچیده برخوردم. با اینحال مجاب نشدم که این همزمانی باید من رو به فکر خاصی فرو ببره، فقط ازون لبخند گنده‌ ها زدم و گذشت. پنجشنبه که با کناردستی شماره 3 سابق توی پارک بودیم من وسط سخنرانی های ماخا برای کناردستی چشمم دوباره به اون چیز کوچولوی تکرار شونده افتاد. و احتمالا چیزی رو درک کردم که امیدوارم حقیقت باشه. چون من تقریبا فریاد زدم.

    !!! bella found happiness 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

    <: i never was full of piss and vinegar

    هفت عزیزم؛

    شاید دلم میخواست بهت بگم نشسته‌م پشت میز، لای کاغذ ها و بوی جوهرو برات نامه می‌نویسم. ولی اینطور نیست, غم زده‌م. کف اتاقی که به اندازه ی غمگین بودنم توی بهار آبیه نشستم و دکمه های پیرهن تابستونی‌م تا نافم بازه. A far of the whole جلوم بازه و واقعا احساس میکنم شیوه ای که با مردم شهر تا میکنم در حقیقت نقاب منه. یک نقاب خوب. بهترین نقاب موجود: یک دروغِ راست. نقابی بافته از رشته پاره های تمام بخش هاش زیبای وجودم. اما به نظر هیچ مارتین دِین فیلسوفی حاضر نیست موقع پرت شدن از صخره بع اینکه من دوستش داشته‌م فکرکنه. و البته که منم این‌رو نمیخوام. چون الان خسته‌م، بدنم کمبود ترشح ملاتونین داره و نهار ماکارانی خوردم. چون قراره فردا برم تولد یک دختره ولی براش هدیه نخریدم. چون کوتوله ی منزجر توی صورتم_با دهنی که بو میداد_ پچ زد خوشت میاد همه رو مسخره کنی؟ و من براش بازگو کردم. برای گریاندن گریان ها، و خنداندن خندان‌ها. اما دروغ بود‌. من همونقدر کریه بودم که از نظر اون. یک چهره ی منفور, با صورت لُپ گلی و چشمای وحشی و دهنی که پر از توهین و رازهای وحشتناکِ منتظر فاش شدن بود. مَن. با دستهای کشیده و آل‌استار های خاک گرفته, موهای تیکه تیکه و چتری های کج و معوج. همونطور که جلو دستی گفت و تایید کردم. یک روانی به نظر میرسیدم و هیچ راه فراری نبود. چون من داشتم big man, little dignty رو گوش میدادم و توی ذهنم همه اونهایی که از من میترسیدن یا دوستم داشتن رو زنده زنده میسوزوندم و به جاشون هم میسوختم و هم شکسته بودم. چون به اندازه ی یک ارتیست ممنوعه و مست از الکل روی صحنه ی زندگیم برای بقیه گیتار زده بودم و بند انگشتهام پر از خون بود. خون کسایی که مجبورم کردن به خاطر تشویقشون سالیان سال اهنگ بنوازم. ادمایی که هیچ وقت به ساز من نرقصیدن. مید‌ونی هفت؟ من عصبانی بودم. من دروغگو و خسته و زشت بودم. توی اون دبیرستان از همه متنفر بودم. حتی از کوثر توی اون دبیرستان بدم میومد. حتی از جوزف‌. اگه به بکستر تعارف نکردم که بیاد همین بود. من توی اون دبیرستان حتی از بکستر متنفر بودم. من بودم و یک نقاب لعنتی و اهنگ‌های هوی متالی که گوشهام رو سنگین میکردن. پس دیگه اهمیتی ندادم اگه تبدیل به یک هیولا شدم یا میتیای بیچاره باقی موندم. چون هیچ الیوشایی نبود که برادرانه نگرانم باشه یا هیچ ایوانی که برادرانه از من متنفر. من تک و تنها بودم و تصمیم گرفتم برای خودم بجنگم. برای من. مَن. با دستهای کشیده و آل‌استار های خاک گرفته, موهای تیکه تیکه و چتری های کج و معوج. ولی نه همونطور که جلو دستی گفت و تایید کردم؛ بلکه فقط به شکل پیچیده ای متمایز. برای اینکه هیچ وقت شبیه اون ادمهای روانی نبودم. برای من.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها