۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

#79

آدمیزاد هیچ ایده ای نداره که بعضی اوقات ؛ نوشتن میتونه تا اندازه سخت و طاقت فرسا بشه... اما خب، واسه ی آدمی مثل من که گوشه گوشه ی زندگیش با کلمه ها گره خوردن، ننوشتن سخت تر از نوشتن های ناقص و پر از عیب می‌گذره. 

درنتیجه وقتی ساعت پنج صبحه و به بهونه ی امتحان دینی بیدار موندی برمیگردی سراغ این صفحه ی سفید. با تموم فراغ بالی که اینجا وجود داره، نوشتن سخت تر از همیشه به نظر میرسه اما نه چون حرفی نداری، بلکه چون به اندازه تموم سکوتت پر از حرفی. 

چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. از ماجرای درس خوندن و کنکوری شدن بگیر تا بهاری که می‌ترسم روشن تموم نشه. لیست های خرید ریز و درشتی که دوست دارم علتشون رو توضیح بدم، ایده های عجیب غریب کادوهای تولد، رنگ جدید بند کفش‌هام، جوراب های جدید، چتری های موقتا آبی، کتابهای زیادی که هنوز براشون نظر ننوشتم و چیزی که آدم‌ها بهش می‌گن " دوست داشتن " ، احساسات بالا و پایین و پرحرفی های همیشه.. میدونی چی میگم؟ حرف زیاده. خیلی وقته ننوشتم. روی هم تلنبار شدن. پس بازم هیچی نمی‌گم؟

آه نه. یک روزِ بهتر برمیگردم و تموم این ماجراهارو اینجا ثبت می‌کنم. فعلا درگیر کلمه های کتاب درسی ام، و همینطور کلمه هایی که باید به زبون بیارم؛ نه اینکه بنویسمشون.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳۱ فروردين ۰۴

    Maybe brokeb ribs ... (ساندویچ ژامبون D:)

    هفت عزیز؛

    دیگه چشم‌هام به خوبی هفت سال پیش نمی‌بینه. یا حتی به خوبی سه سال پیش. با اینکه خوش سیما ازم پرسید عینکت رو میزنی و جواب دادم آره! ؛ اما باور کن که دوست نداری عینکت کج بشه، اون هم وقتی روی صورتت بوده...

    در نتیجه ی چیزی که نگفتم، این روزها خیلی کند می‌گذره. به هیچ وجه دلم برای مدرسه تنگ نمی‌شه، اما هیچکس نمی‌تونه برای ساعتهای متوالی توی این خونه بمونه، گوشه ی اتاق زندانی بشه، درد بکشه و حتی نتونه راحت سرفه کنه، چون دنده هاش درد می‌کنه. میدونی؟ بدی کوفتگی بدن اینه که چند روز بعد خودش رو نشون می‌ده. و تو دلت نمی‌خواد حین سرفه کردنت از درد ناله کنی، چون دلت نمیخواد چیزهای بیشتری بشنوی؛ بیشتر از چیزی که قبل از تموم این گرفتگی ها زیر کتفهات می‌شنیدی. 

    درنتیجه درد کشیدن یک روتین ساکت همیشگیه، درحالی که کبودی های زیر کتفت شبیه لکه های کمرنگ آبرنگ می‌شن و بیشتر از قبل قوز می‌کنی، به این فکر کن که چقدر طول می‌کشه تا بالاخره بتونی بری بیرون. کمتر از ده ماه دیگه. پس فقط ساکت باش و گوشه ی اتاقت به نوشتن توی پلنری که هیچ وقت به مرتبی زندگی بقیه نمی‌شه ادامه بده‌. تلاش کن حین سرفه کردن کمترین فشار ممکن رو به عضلات پهلوهات بیاری. با نگاه پوچت به کتابها خیره شو. نکش. نخون. نبین. نفهم. نشنو. نگو. نبر. نکن. نرو. 

    این کاریه که می‌کنم، درحالی که گوشه ی لبم به آرومی برگ های درخت مو باز شده و زبری خون خشکش رو با زبونم لمس می‌کنم؛ به زینپ می‌گم باشه و باهاش برای سه ساعت درس خوندن همراهی می‌کنم، اما حتی دستخم گوشه ی کتابهارو فراموش کردم. درجواب ماخا که رو به شوهرش فریاد می‌کشید فکر کرده چرا لاغر تر شده؟ چون آب نمی‌خوره!! وگرنه غذا که!! فقط ساکت موندم و به این فکر کردم که دیگه کدوم وعده های غذایی و کدوم خوراکی هارو میتونم از رژیمم حذف کنم؛ وقتی چیزی جز برنج خالی، یکم نون، سیب و یک واحد پروتئین در روز باقی نمونده. بعدش سرفه کردم و انقباض دردناک پهلوهام بهم یاد آوری کرد اون هیچ وقت هیچ چیز رو نمی‌فهمه. 

    پس برگشتم سر جام گوشه ی اتاق، درحالی که رد سینه بند کالباسی زیر کتفم دردناک تر از همیشه بود، کارت های اونو رو بر زدم، با میگوروشی سیلور بازی کردم، دیوان حافظ رو ورق زدم و همونطور که اسمش توی این نامه و با ترکیب سطر های بالا عجیب و باور نکردنیه، با من مچ نشد. پس جمله های کتابی که گریخته گریخته خوندمش رو هایلایت کردم و به این فکر کردم که I alway wanted you. It just means I also want you happy and I'm scared I could never be the person who could give you that و گذاشتم گوشه ی اتاق کثیف تر و کثیف تر بشه، بیخیال خریدن خرت و پرت هایی که برام استفاده ی بچگانه داشتن شدم (دقیقا ایده ی پلت سایه به رنگ های یک جادوگر بیچاره) و به جاش لیپ گلاس وانیلی بی رنگی رو خریدم که بدون شنیدن چرت و پرت های الیساما، همه ی این زخم های خودساخته و پارگی های نا خواسته رو آروم آروم نرم تر کنه... به نظر میرسید همه چیز در عین اشتباه بودن سر جاشه. حتی همین الان هم، با وجود اینکه پوست صورتم هرگز به اندازه‌ی بقیه صاف نمی‌شه و رنگ مچ دستم همیشه سفید تر از انگشت های دراز و کریه‌م‌ئه‌، اما سر جای خودم هستم. به نظر هیچ صورت دیگه ای به این خوبی با زندگی من مچ نمی‌شد، هیچ انگشت نرم تر و شفاف تری این زخم هارو به این خوبی نمی‌کند و هیچ چیزی بهتر ازین کبودی ها پشت کتف های من نمی‌تونست منطقی باشه. 

     

    الان که انگشتهام درد می‌کنه؛ الیساما با من دعوا می‌کنه تا بخوابم، اما قولم به زینپ راجب درس خوندن روی هوا میمونه. زیر چشمهام خیلی گود شده، بازوهام هنوز هم سفید، برجسته و احمقانه ان، موهام کند تر از همیشه بلند می‌شن... این همون کمبود انرژی و ویتامین ئه؟ چون مهم نیست‌‌. می‌خوام برای چند روز همینطور درد بکشم، بدون اینکه کسی رو دقیقا از احوالم با خبر کنم. تا جایی که یا بالاخره خوب بشم، یا این درد من رو از پا دربیاره. 

    برای بهار هیچ نمره ای قائل نیستم، مگه اینکه فرصت کنم ببینمت. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۹ فروردين ۰۴
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها