آدمیزاد هیچ ایده ای نداره که بعضی اوقات ؛ نوشتن میتونه تا اندازه سخت و طاقت فرسا بشه... اما خب، واسه ی آدمی مثل من که گوشه گوشه ی زندگیش با کلمه ها گره خوردن، ننوشتن سخت تر از نوشتن های ناقص و پر از عیب می‌گذره. 

درنتیجه وقتی ساعت پنج صبحه و به بهونه ی امتحان دینی بیدار موندی برمیگردی سراغ این صفحه ی سفید. با تموم فراغ بالی که اینجا وجود داره، نوشتن سخت تر از همیشه به نظر میرسه اما نه چون حرفی نداری، بلکه چون به اندازه تموم سکوتت پر از حرفی. 

چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. از ماجرای درس خوندن و کنکوری شدن بگیر تا بهاری که می‌ترسم روشن تموم نشه. لیست های خرید ریز و درشتی که دوست دارم علتشون رو توضیح بدم، ایده های عجیب غریب کادوهای تولد، رنگ جدید بند کفش‌هام، جوراب های جدید، چتری های موقتا آبی، کتابهای زیادی که هنوز براشون نظر ننوشتم و چیزی که آدم‌ها بهش می‌گن " دوست داشتن " ، احساسات بالا و پایین و پرحرفی های همیشه.. میدونی چی میگم؟ حرف زیاده. خیلی وقته ننوشتم. روی هم تلنبار شدن. پس بازم هیچی نمی‌گم؟

آه نه. یک روزِ بهتر برمیگردم و تموم این ماجراهارو اینجا ثبت می‌کنم. فعلا درگیر کلمه های کتاب درسی ام، و همینطور کلمه هایی که باید به زبون بیارم؛ نه اینکه بنویسمشون.