هفت عزیز  ૢ་༘  

سوالهای آدم‌ها معمولا عجیبه. حتی وقت هایی که از خودشون سوال می‌پرسن. حتی وقتی جوابش رو می‌دونن. درست مثل امروز؛ وقتی که توی حموم وایستاده بودم و بوی خون ریه هام رو پر می‌کرد‌، بدون اینکه هیچ رنگ قرمزی غیر از جشم‌هام رو ببینم. با خودم فکر کردم چطور ممکنه انقدر از آدمیزادی که توی قرن بیست و یکم زندگی می کنه دور باشم؟ و خب. سوال عجیبی بود. من هم عجیب بودم. 

 می‌خواستم بیام و برات از احساسی که دارم بنویسم، از حشراتی که پوسته های سخت و رنگی داشتن و توی قلبم گرد می‌شدن و من هیچی نمی‌فهمیدم، می‌خواستم از احساسِ عجیبِ باز شدن اون بافت ابریشمی گوشه کنار های حجم نرم این عضله ی عجیب بنویسم، از انفعالات متافیزیکی ای که رخ میداد؛ وقتی که حشرات رنگی پاهای محکم و شاخه شاخه شون رو از پیله ها درمی‌آوردن و روی بافت جگرم راه می‌رفتن. از احساسِ عجیب. و دور. و شگفت انگیز لحظه ای که بالهای مخملین جدیدشون رو باز می‌کردن و هرچیز دیگه ای که اونجا بود رو؛ با خط و خال های عجیب و زیباشون فراری می‌دادن. 

 با خودم فکر کردم که بیام و برات تعریف کنم که حس نرم دستهای آدمیزاد روی فلس های پوست پری دریایی چه احساسی داره. که بگم انگار انگشت های آدمیزاد از اول برای طی کردن اون قوس لزج شیرین ساخته شده و اون پولک ها تموم سالهای حیات روی کره ی زمین رو؛ بابت اون لحظه درخشان طی کردن. بابت اینکه صدف ها می‌تونن دیواره ی نازک معده ی آدمیزاد رو به دندون بگیرن و از حس زق زق توی شکمت یک مروارید درشت آبی رنگ بسازن؛ و اون رو با خونت آبیاری کنن.

 احتمالا کار آسون تری بود، اگر میتونستم برات توضیح بدم که حس ضرب انگشت شیطونک ها روی دیواره ی رحم آدم چه احساسی داره، اگر میتونستم زبون گرم و تیره ی اژدهایی که دور کمرت می‌پیچه و با زبونش دایره ی آرئولات رو سرخ تر از همیشه به وجد میاره، همه چیز آسون تر می‌شد اگر میتونستم بوسه ی آروم الف ها روی بکر ترین بخش های بدن رو؛ توضیح بدم. 

 اما هفت؛ ما فقط آدمیم. حتی اگر تموم اینهارو احساس کنم و بابتشون بی‌حال تر از همیشه روی زمین نفس بکشم. ما فقط آدمیم. پس وقتی غذای مقوی تری خوردی که دوباره تورو روی پات وایستوند، باید تیشرت قرمز کهنه هه رو دوباره تنت کنی، چون هیچکس سینه های برانگیخته رو شبیه به یک شعر به زبون نمیاره. باید برگردی سراغ کتاب تست های قطور و وانمود کنی همه چیز درسته. باید نگران بستن بند کفش‌هات باشی. و به زبون نیاوردن کلمه هات. 

 در نتیجه وقتی به کبودی روی گودی آرنجت نگاه میکنی که چطور سبز و یاسی به نظر می‌رسه؛ حق نداری خیالهای فانتزی ببافی‌. یا اگر بافتی؛ حق نداری مستقیما بیانشون کردی. یا اگر بیان کردی؛ حق نداری خیال کنی که کسی باورشون می‌کنه. 

حق نداری باورشون کنی. چون که ما آدمیم هفت. خیلی وقت ها؛ درمورد قدیمی ترین دردهایی که سالهاست ازشون گذشتیم و حتی به اون روزهامون می‌خندیم؛ بن‌بست‌ ها و قفل هایی روی قلبمون، و مغزمون ساختیم؛ که روحمون هم خبر نداره. و این قفل ها ؛ حتی اگر با تموم وجودت درگیر چیزی باشی ؛ بازهم به نفی جیزهای ترسناکی که براشون یک زمانی دوست داشتنی بوده ؛ ادامه میدن.

ما آدمیم هفت. 

شاید حق داریم که ترسو باشیم.