نشسته بودم پشت میز، ساعت هفت، طبق معمول زیادی قوز کرده بودم. گردنم خم شده بود، بچه ها حرف می‌زدن، حالم رو پرسیدن. با خودم فکر کردم چه حس عجیبی‌. حال من رو پرسیدن. دستم رو بردم سمت بازوی چپم تا ببینم چه حسیه که دارم. تا این جریان مارپیچ و موج دار آروم و زرقی ورقی رو لمس کنم و بدونم چرا تا وسط قلبم می‌سوزه و انقدر سرد و تیز و نازکه. میخواستم شونه م رو فشار بدم و انگشت هام رو تا وسط این احساس فرو کنم توی گوشتم. 

اما دستم اونجا نبود. 

قلبم هم.

کنار تو بودن، نمی‌دونم توی کدوم بُعد‌. اما می‌دونم که به همون نازکیِ غم هام؛ وقتی که کناردستیم گفت غم هاش خیلی تمیزن. منم گفتم غم های من نازکن. شبیه کاغذی که کف دستت رو می‌بُره. به همون ظرافت. انگشتهات روی شونه ام بودن و وزنت هرلحظه پوستم رو زیر انگشت هات کبود تر می‌کرد. انگار یک گوی الکتریسیته باشم؛ لمس هات به قلبم وصل می‌شد. می‌سوزوند. من رو از خودم بیرون می‌کشید و رها میکرد. و از اول. و از اول. و از اول. 

چشمهام نبض می‌زد. انگشتام رو روی شونه م فشار دادم. پشت میز جا به جا شدم. شونه م سر جاش بود‌. اما اثر انگشت های تو هم. 

 

گاهی وقتا حس می‌کنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی می‌کنه.