ببخشید، ببخشید، من هشیار نیستم.
کلماتی نبود که دلم بخواد همینطوری بیان کنم، درحالی که نوک انگشت شست راستم در پاسخ به پیامهای روی صفحه ی گوشی میخارید، و من راهم رو از میون جمعیت پیدا میکردم و تا میخواستم دستهام رو بالا بیارم و جواب پیام رو بدم؛ بوم. من افتاده بودم روی تخت، توی تاریکی، بدنم بی حس بود، دستم یک دهم اونچه تلاش کرده بودم تکونش بدم بالا اومده بود و از خواب سنگینم ؛ بیدارم کرده بود.
ببخشید، من هشیار نیستم. جدی میگم.
توی تاریکی، با سنگین ترین حالتی که بدنم میتونست داشته باشه دراز کشیده بودم و چشمهام انقدر هیچ جایی رو نمیدید که جهت و مکانم رو تشخیص نمیدادم. یک لحظه لبه ی تخت بودم، صدای لرزش پدافند رو میشنیدم و از خودم میپرسیدم یعنی کجاست؟ و یک لحظه روی زمین؛ درحالی که دوباره نوک انگشت شست دست راستم رو میخاروندم و به چهره ی غریبه ی مردی نگاه میکردم که عکسهای خودم رو برای خودم ارسال کرده بود. ببخشید؟ شمارو نمیشناسم؟
واقعا عذر میخوام، هشیار نیستم. نه، نه هشیار نیستم.
فکر کردم ادم از چند سالگی یاد میگیره این کلمات رو بگه؟ داشتم آماده شون میکردم تا اون بیرون به یک نفر بگمشون، کسی که منتظره. با خودم فکر کردم یک نفر منتظرته.
بعد تصور کردم بلند میشم، با قدم های هاج و واج، ببخشید، من هشیار نیستم، و میرم تا پیداش کنم، توی تاریکی قدم های سنگینم رو احساس میکردم، نزدیک میشدم، و بوم. دوباره روی زمین بودم، نوک انگشت شست دست راستم میخارید.
ببخشید، من هشیار نیستم.
بالغ بر صد بار تکرارش کردم. نیستم. نیستم. نیستم. و نبودم، با سری که گیج میرفت و چشمهایی که در اثر فشار حتی تاریکی رو محو میدیدن بلند شدم، با خودم فکر کردم چند بار دیگه زمان به عقب پرتاب میشه تا بالاخره این طلسم بشکنه و قدم هام به کسی که منتظرمه برسن؟ اما مشکل من طلسم زمان نبود.
ببخشید، من هشیار نیستم.
طلسمی در کار نبود، درواقع، چون منتظری در کار نبود. پس قدمی هم در کار نبود. فقط داشتم توهم میزدم، توهمی که داشت بهم میگفت باقی افراد هم مثل من توهم میزنن. توهم اینکه منتظرم باشن.
نبودن. شرمنده ولی کسی منتظر شما نیست.
ببخشید من هشیار نیستم، گفتید کسی نیست یا گفتید کسی منتظر نیست یا ... من نیستم؟
هیچ کدوم خانم، نه کسی هست نه انتظاری.
بعد وقتی نا امید میشدم و وانمود میکردم هیچ کدوم ازین کلمات رو من توی ذهنم مرور نکردم، درحالی که میخواستم چشم های تارم رو مقصر همه چیز بدونم و فشاری که بهشون اوردم، حرارت شرم رو احساس میکردم که از گوشه ی لبخندی که چشمهای اون هدایتش میکردن؛ به وسط پاهام خیره میشد و میپرسید اونجا چی داری؟ و هیچ. هیچی نداشتم. جز توهم، مقدار زیادی توهم انباشته شده، دست های شرم از دور لمسم میکرد و نوک انگشت هاش رو بالا میآورد تا چیزی که بدون دیدنش ؛ احساسش میکردم رو به روم بیاره.
هیچکس منتظرت نیست، نه کسی هست، نه انتظاری، نه درواقع هیچی که به تو منسوب بشه. ولی به نظر اینجا یه چیزایی داری.
رهام کن. فقط توهمه، و حقیقت داره که در حقیقت من هیچ چیز حقیقی ای ندارم.
و هیچ حقی.
همهش ؛ توهمه.
- متیو~蒸発
- شنبه ۱ تیر ۰۴