۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

Oh my dear first

بکستر عزیز؛ 

 

همه ی نامه ها مال تو بود. همه ی کابوس‌ها. همه بغل ها. تموم عمقی که بین حفره ی وسط سینه م هست، مربوط به تو می‌شد. نگاهت تنها چیزی بود که من رو می‌ترسوند. نوک نازک انگشتهات که بین لبهام نگه میداشتی و نمی‌ذاشتی سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون. اون صدای تق. اون موج کوتاه پایین موهات. آهنگی که صبح پنجشنبه فرستادی. وقتی گفتی شما جایی نمیری. وقتی راجب چهل ساله شدن حرف میزدی. 

آه بکستر. متاسفم که از تو یک هیولا ساختم. متاسفم که گفتم من رو بوسیدی بدون اینکه ازم اجازه بگیری. متاسفم که راجب مردمک چشمهات نوشتم، وقتی برای اخرین بار توی هشت چهار نشسته بودیم. متاسفم. متاسفم که با من طرف بودی. متاسفم که خطوط روی بازو هام ، زخم های رون پام و خون کف دستم رو انداختم تقصیر تو. 

بکستر. متاسفم. تقصیر تو نبود. تو دیگه وجود نداری. و من هم دیگه نیستم. اما این زخم ها کف دستم هنوز هم با عرق شورم همون سوزشی رو ایجاد میکنن که وقتی من رو بوسیدی. 

تقصیر تو نبود بکس. کار من بود. این زخم ها هنوز هم همون سوزش رو ایجاد می‌کنن. 

متاسفم. بکس. تولدت مبارک :)

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۰۴

    #80

    گفتم یک روز بهتر برمیگردم و می‌نویسم؛

    امروز روز بهتری نیست. هوا گرمه، صدای پنکه تا توی اتاق میاد و نعنا روی زانوم کاری شبیه دندون قروچه می‌کنه. شونه هام خیلی افتاده ن، خیلی قوز دارم، گردنم خیلی جلوئه، خیلی پیر به نظر می‌آم، انگار قراره به زودی بمیرم. و همه ی اینها احساساتی ئه که جایی جز این پنل نمی‌شه که بروز داده بشه‌. 

    به وضعیتم نگاه میکنم و به نظر خیلی خودخواهی ئه که کسی شبیه من به بوسیدن آدم دیگه ای فکرکنه. احتمالا بهش فکرمیکنم، به کرّات. اما به نظر نمی‌آد با این کالبد لعنتی سراغش برم. چطور کسی شبیه من همچین غفلتی میکنه وقتی میتونست خیلی بهتر باشه و نیست؟ نمی‌دونم. ذهن آدم چیز عجیبی‌ئه‌. و این درمورد من صدق میکنه وقتی روی میز کلاس خوابم برده و وقتی بیدار میشم نگران اینم که آب دهتم روی کتاب نریخته باشه و رد قرمزی لپم سریع تر از پف چشمهام از بین بره. هیچ چیز شبیه روزهای بهتر نیست، ولی به هرحال روزهای منن. با همون برچسب ها و زخم ها و افکاری که ریز ریز کنار نقاشی های عجیب غریب یادداشت میشن. با همون کرم دست بیسکوییتی و جوراب های طرح دار و موهایی که بیشتر از قبل میذارم پف دار و فرفری بشن. " من " همه جا هست، وقتی کف زمین کلاس نشسته بودم و شکلات کاکائویی رو با لبهام از دست اون دختر قد بلنده می‌گرفتم و وقتی از پله های کتابفروشی به سمت پایین میدوییدم و وقتی به خریدن جاسوییچی های بیشتر و بالم لب گوجه ای و وازلین شکلاتی فکر میکردم. همه چیز درمورد منه، این کاتری که برای گم شدنش سکته کردم و اون رینگ اوپالیتی و چند دونه مهره ای که کف اتاق افتاده.. این رد زخم گوشه ی رون پام و اون خال کوچیک و کمرنگ گوشه ی لبم، حتی این بازوهایی که ازشون متنفرم و خال هایی که زیر لک و پک هاشون غیب شدن. 

    من. 

    هنوزم نمیتونم همه چیزو درست کنم. اما خیلی چیزها هست که دلم میخواد انجامشون بدم و نذارم ترس جلوم رو بگیره‌. چون نمیدونم. مگه چی‌ میشه؟ مگه اون دفعه چیشد؟ جز چندتا کبودی و فحش و زخم جدید، شاید زندگی من ارزش همه ی اینهارو نداشته باشه. ولی ادم چیزهایی بیشتر از زندگی خودش پیدا میکنه.. و اینه که جالبه. جالبه.. جالبه...

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۶ ارديبهشت ۰۴
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها