دستمال های مچاله و آغشته به مایعی قرمز، ناشناخته و بدبو
کارنامه ای که روش نقاشی شده
کتاب صوتی "گورهای بی سنگ" بالای صفحه گوشی
سه شیء از امروزت که اگه کسی ببینه، میتونه روزتو حدس بزنه.
- متیو~蒸発
- جمعه ۱ آذر ۰۴
دستمال های مچاله و آغشته به مایعی قرمز، ناشناخته و بدبو
کارنامه ای که روش نقاشی شده
کتاب صوتی "گورهای بی سنگ" بالای صفحه گوشی
سه شیء از امروزت که اگه کسی ببینه، میتونه روزتو حدس بزنه.
قلبم درد میکرد.
چشمهام رو بسته بودم، چیز نرم، و گرمی، شبیه نور آفتاب، که احتمالا خودش بود، روی پلک هام میلغزید. چیزی لطیف، اولین زوج از دوازده زوج عصب های مغزم رو شبیه پتویی نرم و پف دار، توی آغوش میگرفت و رها میکرد.
عصب اینفرااربیتالم؛ بد جور درگیر بود. حسی شبیه گذاشتن پماد بی حسی؛ روی زخم عمیقا سوخته ای که روی لبهام بود.
مغزم ساکت نمیشد، چشمهام رو بسته بودم، تا بیشتر از اونچه هفده هجده سال برای فکر کردن و وراجی جمع کرده بود، به افکارم اضافه نکنم.
چیزک های ریز و متعدد و متحرکی، لا به لای عصب منتال، درست جایی که همیشه گازش میگیرم، فریاد میزدن. میپریدن. جست و خیز میکردن. انقدر که دلم میخواست به دندون های شخص دیگه ای واگذارشون کنم.
آفتاب گرم بود. روی صورتم. اما دستهای بی شرم سرما؛ بین عضلات ابلیک داخلی و خارجیم، پایین میرفتن.
هوای سرد ، فاصله ی بین پوست و دورس نازک سبز رنگم رو پر میکرد و عضلات شکمم رو منقبض.
شاید هم ترس بود، اضطراب، شاید وحشت بود که من رو اونطوری وادار به لرزیدن میکرد. لرزش مختصر شونه ها، و انقباض عجیبی که زیر لباسم، بین قفسه سینه و شکمم درحال رخ دادن بود، لپهام که یخ زده بودن، استخون گونه م که حتی سرما درش رو دو چندان میکرد.