هَفت عزیز༘⋆
یادمه ولی میگفت آسمون هیچ وقت خوشحال یا ناراحت نیست. آسمون هیچ وقت گریه نمیکنه چون غمگینه. هیچ وقت ساکت و آبی نیست چون آرومه. ولی میگفت همه ی اینا شیله پیله های مغز آدم بزرگهای احساساتی و سر خوردهست، آدمایی که وقتی غمگینن انقدر ساده لوح میشن که آسمون به این بزرگی رو با احساسات کوچیک و ناچیز خودشون یکی میکنن و به نظرش این کار توهین بزرگی به آسمون و شعور بشریت بود.
ولی من اینطوری فکر نمیکنم، فکر نمیکنم که آسمون یک کلیت باشه که نشه با احساسات و عواطف و دیدگاه آدمها پیوندش زد. به نظر من به تعداد هر آدمی که روی زمین هست و به آسمون نگاه میکنه؛ یه آسمون وجود داره که مخصوص اون نفره. اینکه آسمونت انقدر کوچیک باشه که با غم ناچیز تو غمگین شه و بباره یا انقدر بزرگ و قوی، مثل اسمون ولی، که هرچی بشه خم به ابرو نیاره و محکم و استوار بالا سرت وایسته به دیدگاه خود آدم بستگی داره. یا دست کم، من اینطوری فکر میکنم.
این روزها وقتی به آسمونم نگاه میکنم خیلی بزرگ و بیخیاله. انقدر بزرگ و بیخیال که انگار نه انگار آسمونِ منه، و زندگیم هم تقریبا همچین شرایطی داره. بیخودی شوخی میکنم، میخندم، از بند های قدیمی خودم آزاد شدم و دیگه به اینکه چه آدمی شناخته میشم اهمیتی نمیدم و این عجیبه، چون انگار لحظه ای که همه چیز رو رها کنی دقیقا چیزهایی که منتظرشون بودی سراغت میان. تا اینجای کار، توی زندگی واقعیم تا حدودی شرایط جالبی برام پیش اومده. اما بین دوستای قدیمی؟ بین آدمهای وبلاگ ها؟ نمیدونم. به نظر سخیف و لوده میرسم. خودم رو بین رهایی عجیبی که نمیدونم از کجا پیدا کردم گم میکنم و از هر دری حرف میزنم. راجب داستانهای اساطیر ایران میخونم، راجب هیتلر، راجب شعرای روس. به هر شوخی ممکنی رو میارم، به این و اون لبخند میزنم و این لبخند ازون لبخندهای مهربون نیست؛ ازون هاست که آدمای سرخوش به هر احمق خنده داری کخ ببینن با ترحم میزنن و این عجیبه. نسخه ای از من درحال ظهور کردنه که تا الان پشت کوه " سنگین باش لامصب " ها پنهانش کرده بودم... و بنظرت این خوبه یا بد؟