جورابام صورتی‌ن، روی صورتی ترین رو تختی‌م نشستم و سایه ی ستاره ای صورتی روی گونم رژه میره. رو به روم چندتا از کتاب‌ها صورتی‌ن، استیک نوت رولی ناکارامدم صورتیه، طبقه بالای کمد دفتر رنگ امیزی و جاسیگاری قورباغه‌ ای‌م صورتیه. سمت راست، روی میز قهوه ای روشنم یک جفت جوراب صورتی با طرح روح هست، یک ماگ صورتی با طرم ساکورا، یک چراغ مطالعه ی توتوروی صورتی، یک بوکمارک صورتی دست ساز و اونطرف تر توی جاقلمی‌م چندین و چند خودکار و ماژیک صورتی هست. زیر میز، یک سبد صورتی پر از کتابای درسی‌ئه، سمت راستش یک سطل آشغال صورتی هست و توش پر از دستمال کتغذی و چندتا پوست شکلات صورتیه. اینجا، روی زانوم، زبون نعنا صورتیه، پاهاش صورتیه‌.

تابستون اما صورتی نیست، هنوز جز از کل رو میخونم و ساعت‌ها کش میارن، بطالت. یک لیست از چیزهایی که میتونم از ماخا بخوام می‌نویسم و ایر پاد یا آل‌ستار یا کتاب متنوع ترین سوالیه که طی این روزها، بین سوالایی ازین دست که حالا چه گهی بخورم؟ از خودم پرسیدم و هر لحظه از بقیه متنفر ترم کرده‌.

فکرکنم پریشب بود، ساعت ده شب؟ یا هر وقتی که دقیق یادم نیست. داشتم از راسته ی میوه فروش‌های چهارراه ورزش رد میشدم. یک مرد جوون، ریشو و تپلی مقابل مغازه ش وایستاده بود، نصف بیشتر مغازه ها تعطیل بود. مرد ریشوی چاق یک پسر جوون رو از پشت گرفت و شبیه به ورزشکارا بلندش کرد و نعره زد، شونه های پسر جوون پهن تر از دن بمظر میرسید، بازوهاش کلفت تر شده بودن. باخودم گفتم ای‌کاش دن باشه. بعد مرد پسره رو گذاشت پایین و وقتی برگشت، من با چشمهای درشت و قهوه ای دن مواجه شدم، با ابروهای هشتی و دماغ نوک تیزش. گوشه ی لب‌هاش سبیل های کمرنگش سبز شده بودن و گونه هاش صورتی بود. داشت می‌خندید و تپل تر از قبل بود. مرد جلوش شروع کرد رقصیدن و دن بهش خندید. روش رو برگردوند و من با چشم‌هایی که سیاه تر از همیشه بودن از وسطشون رد شدم. دن من رو ندید، مثل هزار و یک باری که احتمالا اون حوالی بودم و من رو ندیده بود. یه وقتایی هم من رو میدید، یه وقتایی حرف میزدیم. اما این دفعه نه، تصورم کردم که من رو می‌بینه و با همون لحنش میگه میخوای قدم بزنیم؟ بعد من بی هیچ حرفی دوباره از کنارش رد میشم، همونطور که وقتی من رو ندیده بود رد شدم. چون دلم نمیخواست دوباره به این فکر کنم که چرا دخترای مو کوتاهِ شایسته نباید با پسرهای میوه فروشِ هملت خون حرف بزنن. چون ازین مسئله متنفر بودم و ذرکش نمیکردم. به هرحال، دن من رو میدید یا نه رد میشدم و شدم. ازون لحظه دیگه چیزی اهمیت نداشت.

برگشتم خونه؟ توی یک دنیای موازی ریسک کردم و خونه نرفتم. تا صبح توی خیابون چرخیدم و اهنگایی که خستم کرده بودن رو گوش دادم، چراغ های خیابون رو شمردم و حتی دوباره از جایی که دن ایستاده بود ر شدم. اما راستش، هیچکدوم ازین‌ها فرقی به حالم نداشت. تابستون بود، خسته بودم و توانایی نویسندگیم در حدی افت کرده بود که به قول مارتین دین درمورد تری دین حتی نمیتونستم اسم خودمو با شا*ش توی برف بنویسم. مغزم بخار میکرد و میخواستم بالا بیارم. از ادمای نزدیکم دور میشدم و هیچ حس تعلقی به هیچ جا نداشتم. حتی اتاقم و لای کتاب‌هام. کسی بهم عشق نمی‌ورزید و دلیلش این بود که خودم دنبالش نمیرفتم. خودم ادمهایی که میگفتن دوستت داریم رو با قیافه ای که انگار کپک خورده بدرقه میکردم و خودم بودم که از همه دور میشدم و این مسئله همزمان آزارم میداد، چون من به هیچکس و هیچ‌جا و خصوصا؛ هیچ لحظه ای از زمانی که به ناچار توش زندگی میکردم تعلق نداشتم.

و این نابودم میکرد‌.

و پرت میشدم.