آه،هفت عزیز!
روی کوتاه ترین مبلِ مادربزرگ نشسته ام تا پاهایم آویزان نشوند، باد پنکه موهایم را میلرزاند و آن سو، در قابی که به دیوار آویزان است اوشین در آب سرد لباس میشوید. از گرما میسوزم. وقتی سوی اولین صفحات اینجا میروم، کلماتی که نوشته بودم منزجر کننده، بیگانه و شگفت بنظر میرسند. ده بار هرکدام را میخوانم و با اینحال هیچکدام توی مغزم جا نمیگیرند. تنها حروفی پوچ هستند و بی معنا که با چسبِ احساساتی ناچیز ، به زور به یکدیگر متصل شده اند. اینهارا من نوشته بودم؟ تحت تاثیر چه جادوی شومی؟ باور نمیکنم.
هزاربار دلم میخواست آنهارا پاک کنم، به ازای هر هزار باری که آنهارا خواندم و احساس انزجار و ملول بودن درمن رشد کرد. اما به من گفتی پاکشان نکن. گفتی از گذشته نترس؛ درس بگیر. من هم نشستم و بارها مرورش کردم. خنده ام گرفت و از خودم متنفر شدم که زمانی خودم را انقدر پست و ناچیز، با عشق دوست داشتنِ جانوری، به هر ذلتی نشاندم. احمقانه بود. اصلا چطور از کسی انقدر خوشم امد؟ اصلا خوشم امده بود یا در توهم عاشق بودن خودم را فراموش کردم تا چیز جدیدی تجربه کرده باشم؟
چقدر بچه بودم. چقدر کوچک. تنها نکته ی مثبت این است که رشد عمیقی درونم احساس میکنم که نسبت به ان زمان؛ شبیه رشد دانه ای تا تبدیل شدن به درختی مثمر تفاوت دارد. و به گمانم؛ این مسئله در روند نامه ها نیز قابل مشاهده باشد.
بیا دیگر هیچ وقت، وقتی ان کلمات قدیمی را میخوانیم، به این فکر نکنیم که من آنهارا نوشته ام. بیا فراموشش کنیم. باشه؟ بیا فقط منِ الان را دوست داشته باشیم. با آن زخمهایی که جوش خورده اند و لبخندی که گوشه ی لبم را پاره میکند. فقط،منِ،الان. با عقلی سالم، بدون تاثیر پذیری از جادوی سیاهِ "نیاز به عشق" ، منی که از گذشته تنها کوله باری از تجربه را به دوش میکشد، و نه هیچ خفت و اذیتی را. میخواهم همه را پایین بگذارم. همه را. نمیخواهم دیگر خفت بکشم. نمیخواهم شرمگین باشم. میخواهم خودم را ببخشم، منِ لامصبی را که اینطور کوچکم کرد و رفتنش ناگهان سبب تکاملم شد. دوستم داشته باش هفت، همه از اینجا رفته اند. با قدم های کشیده و لبهایی غرق سکوت. همه رفته اند هفت.
پینوشت) امروز دو جلد کتاب به دستم رسید. فکر میکردم خوشحالم، طی سه روز سه چهار کیلو وزن کم کرده ام. دوست دارم بدانم وقتی بالاخره پاخا را ببینم متوجه تغیراتم میشود؟ متوجه موهای کوتاه تر و بدن لاغر تر و دستهای کشیده ترم؟ مهم نیست. فعلا چیزهای جالب تری برای فکرکردن دارم. کادوی تولد زینب در مسیر ارسال به خانهمان است. فکرکنم از این یکی خوشحالم.
- متیو~蒸発
- شنبه ۳۰ تیر ۰۳