هفت عزیز ؛
هوا گرمه، اما داغ نیست. این هفته هم به آخرش رسیده، میبینی؟
خستهم، تا فرسخ ها زیر پوستم کافئین انباشته شده، و ترس، و بافت قرمز ناشناخته ای که گوشت صداش میکنن. چقدر عجیب که با اینهمه احساس و آرزو ؛ فقط یک تیکه گوشتم. که میشه خیلی راحت با کارد بریدش.
هفته ی سختی بود؛ احتمالا زیاد گریه کردم. به ازای تموم دردهایی که احساس کردم. پنج تا نامه ی خودکشی نوشتم تا فقط ببینم چقدر براش آماده ام؟ با هر پنج تاش گریه کردم. آماده نیستم. هنوز میخوام زندگی کنم.
با این حال درد دارم.
و کلی خرید :) کلی برچسب ، کلی ایده و کلی کاغذ که باید تا بدم و بچسبونم و نقاشیشون کنم. کلی اثر انگشت هست که باید به جا بذارم هفت. کلی مزه که باید بچشونم، کلی عطر که باید به مشام خیلی ها برسونم؛ کلی حرف که باید نجوا بشن. هنوز میخوام زندگی کنم، با همین چیزک هایی که دارم، این جورابه که نخ کش شده، اون ماهی معلق بین تنگ، اون عطر سحر آمیز دم پنچره، این کرم دستی که بوی بائوباب میده. میخوام زندگی کنم و هر روز دکمه های همین آستین رو ببندم؛ تا وقتی که مطمئن بشم وقتشه که این لباس رو دربیارم.
و آماده باشم.
و زندگی واقعی رو بپذیرمش.
خوبم هفت، فقط گریه کردم و زخمی شدم، اما خوبم. سرحالم. زنده میمونم.
خوبم. هفت.