
هفت عزیز𖥨᩠ׄ݁ ˖ ݁
بهم گفتی "نمیدونم" ، و این عجیب بود. انقدر عجیب که یک نامه بنویسم؛ بعد ازینهمه مدت کم حرفی، با عکس یک صابون عجیب استرالیایی. گفتی نمیدونم و این عجیب بود. انقدر که وقتی شلوار کوچیک تری میخریدم یا ارزون ترین خودکارم جامدادی گرونه رو خراب میکرد؛ اهمیتی ندادم. انقدر عجیب بود که نصف وعده های غذاییم رو حذف کنم، ناخن هام رو لاک اکلیلی بزنم، شبها دعا نکنم، گریه کنم، نقص های بدنم رو یکی یکی زخمی تر کنم، با کسی حرف نزنم، جایی نرم، نامه ای ننویسم.
اما خب هفت؛ یادمه که گفتی "اشکالی نداره" ، چند بار تکرارش کردی؟ چون من هر روز شنیدمش، هر لحظه، هر شبی که بجای خوابیدن پتورو توی دهنم فشار دادم تا صدای دردی که میکشیدم آزاد نشه، با هر یک گزینه ی دروغی که به مشاورم گفتم انجام شده، با هر قطره اشکی که زخم روی لبم رو میسوزوند، با هربار تردیدی که درمورد قلبم و زندگیم داشتم. گفتم اشکالی نداره ، و تکرارش کردم.