۲ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

روز دوم

نشسته بودم پشت میز، ساعت هفت، طبق معمول زیادی قوز کرده بودم. گردنم خم شده بود، بچه ها حرف می‌زدن، حالم رو پرسیدن. با خودم فکر کردم چه حس عجیبی‌. حال من رو پرسیدن. دستم رو بردم سمت بازوی چپم تا ببینم چه حسیه که دارم. تا این جریان مارپیچ و موج دار آروم و زرقی ورقی رو لمس کنم و بدونم چرا تا وسط قلبم می‌سوزه و انقدر سرد و تیز و نازکه. میخواستم شونه م رو فشار بدم و انگشت هام رو تا وسط این احساس فرو کنم توی گوشتم. 

اما دستم اونجا نبود. 

قلبم هم.

کنار تو بودن، نمی‌دونم توی کدوم بُعد‌. اما می‌دونم که به همون نازکیِ غم هام؛ وقتی که کناردستیم گفت غم هاش خیلی تمیزن. منم گفتم غم های من نازکن. شبیه کاغذی که کف دستت رو می‌بُره. به همون ظرافت. انگشتهات روی شونه ام بودن و وزنت هرلحظه پوستم رو زیر انگشت هات کبود تر می‌کرد. انگار یک گوی الکتریسیته باشم؛ لمس هات به قلبم وصل می‌شد. می‌سوزوند. من رو از خودم بیرون می‌کشید و رها میکرد. و از اول. و از اول. و از اول. 

چشمهام نبض می‌زد. انگشتام رو روی شونه م فشار دادم. پشت میز جا به جا شدم. شونه م سر جاش بود‌. اما اثر انگشت های تو هم. 

 

گاهی وقتا حس می‌کنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی می‌کنه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    روز اول

    _ داری گریه میکنی؟

    + نه.

    _ پس اونا چیه روی صورتت برق می‌زنه؟

    + اینا؟ گلیتره 

    _ پسر چرا از گونه ت میوفته؟

    + جنسش بد بود، آخه چینی‌ ئه

    قرار نبود بیوفتن، از همون اولشم که داشتم می‌خریدمشون، هیچ وقت قرار نبود بیوفتن. حداقل نه جایی که تنها چیزی که به درخششون اهمیت میده؛ گوله پرزِ لای موزاییک های کفِ کلاسِ 1205 ئه. در نتیجه صحبت کردن راجبشون خسته کننده بود. به جاش پاشدم و وزنم رو انداختم روی دستم، به صندلی تکیه دادم. 

    _ داری آهنگ گوش میدی؟

    + آره، ایرپادم مشخصه؟

    _ نه، موهات داره به درد می‌خوره

    + پس چی؟ صداش میاد؟

    _ نه. چی گوش میدی؟

    + ردیوهد

    _ اوه. فکر کردم از آهنگای جنوبی باشه

    + چطور مگه؟

    _ آخه دستات خیلی می‌لرزه 

    + آها آره. ریتمش جالبه‌‌. کنترل این دستمم سخته 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها