;dear seven

 

این اواخر باخودم فکر میکنم و میبینم نوشتنِ وبلاگی سخت شده. انگار ردیف کردن جمله ها برای تعریف کردن احساسات و افکارم اونهم درحالی که بیش از دونفر رو مخاطب قرار میدم هر روز بیگانه تر از دیروز به‌نظر میرسه و با این‌حال؛ رها کردنش بیگانه تر‌

روزها به سرعت میگذرن و درسها پیشرفت میکنن. هنوز نمی‌تونم بگم سنگین تر شدن اما چیزی درموردشون هست که من متوجه‌ش نمیشم، چیزی که من رو ازشون دور میکنه و نمیذاره دست به کتاب ببرم. تایم بیکاری کش میاره و ساعت های متوالی تلف میشن، درحالی که وقتی کتاب به دست میگیرم عقربه ساعت شمار به ناچیزیِ ثانیه بدل میشه و مدام وقت کم میارم و احساسِ احمقانه ای دارم. خودت رو با همکلاسی‌هات مقایسه نکن و این دقیقا کاریه که من نمیتونم و ازمون میخوان که انجامش ندیم. رقابت، رقابت و رقابت. اونهم با روشِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اون موقع‌ست که به فلسفه ی شوپنهاور ایمان میاری و ترجیح میدی به جای درس خوندن و تلاش بی وقفه برای رسیدن به مقامی - بین این‌همه آدمِ احمق و احمق‌تر - بری توی سوراخت، خودت رو زیر تختِ اتاق زیرشیروونی حبس کنی و تنها انگیزه و دلیل زندگیت به اندازه ی دم کردن یک قهوه کوچیک و ساده؛ اما دلچسب باشه. به دور از انسان‌واره های آرواره ای و مغزهای فاسد‌ شدهشون. اما یکم برای رسیدن به این تصمیم دیره، چون تو هرروز با یک مشت رقاص دائما پاتیل که در آرزوی یک دوست پسر توی پایین ترین نقطه ی شهر کپل قرمز میخورن تا سکسی بنظر برسن به یک کلاس میری. کلاسی که دبیر بخاطر رنگ پوشه‌ت که فقط رنگی که اون گفته نیست - و بدون در نظر گرفتن محتویات لایق بیست نمره ی داخلش - برات منفی میذاره و تو با نیشخند بهش میگی دوتاش کن و باخودت فکرمیکنی به پست ترین عضو بدنت هم بر نمیخوره، چه برسه به اینکه مغزت فشار بیاری تا عصبانی باشی، اما تو عصبانی میشی و نمیدونی این از کجا نشات میگیره، احمق‌هایی که سعی میکنن شبیه ونزدی ادامز باشن و با حرکتی شبیه به اسکوات برای برداشتن پاک‌کنشون خم شن یا دبیرهایی که نتیجه ی همون نظام اموزشی اشغالِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اند. شاید هم این عصبانیت از خودته، که بین اینهمه احمق بی هیچ ایده ای که چطور پرسه میزنی و سردرد میشی و خون توی سرت خشک میشه و حالت هر روز بیشتر از قبل از عصر فناوری به‌هم میخوره و و و و

به هرحال که مرد، این‌روزها عصبانیم. پول‌هام رو برای خریدن چیزهای بیخود هدر میدم و دستم به کتاب خوندن نمیره چون مغزم پر از آشغال و نشخواره و حیف. حیف که نوشته های داستایوسکی رو کنار این کثافات بپرورونم. قبل از خوندن هر چیزی، حتی پست های وبلاگ ها، نیازدارم که مغزم رو با اخرین درجه ی کارواش آب سرد بشورم و یک لایه ی عمیق از دورتادورش که با اینهمه مسائل سرسام اور و بی‌نهایت بیهوده و چرند سر و کار داشته رو به عمق ده ها سانت بتراشم، کاش میتونستم این‌کار رو بکنم هفت! ولی انگار باید ماه ها به این کار مشغول باشم و اخر سر هم دوباره بخش جدیدی از کثافت های انسانی به مغزم هجوم بیارن و آها! چرخه ی بازخورد جهنمیِ معروفِ من. از این وضعیت متنفرم، از اینکه برخلاف سرمست های دنیا از این وضعیت متنفرم متنفرم و از اینکه انقدر احساس تنفر میکنم متنفر ترم! تبریک، شما به مرحله ی جدیدی از تنفر دست یافته اید.

ضمیمه: امروز علاوه بر اینکه فهمیدم جوزف هم مثل من از اون دختره ی روانی متنفره ، تونستم یک غذای محلی جنوبی بخورم. هه، کجای دنیا بری وسط یه مشت احمق خدا برات یه جنوبیِ خوشگلِ عاقل میفرسته که بهت پکوره هم بده؟ مطمئنم کار خودشه، وگرنه جز خدا کی میدونست من عاشق غذاهای تند جنوبی‌م. تازه این یکی که توی هند هم بود =)) هعی. بالاخره جواب اینهمه شایستگی های فردی‌م -از جمله انزوا طلبی و تنفر از گونه ی ادمی - رو خدا داد‌. هاها