من آدم مریضی هستم... آدمی کینه توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری ام هیچ سر در نمی آورم، درست هم نمی دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته ام، اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام قائلم. از این ها گذشته بی نهایت خرافاتی ام، چون همان طور که گفتم هر چند به دانش پزشکی احترام می گذارم، به علت این خرافه پرستی به پزشکان مراجعه نمی کنم. نه، اگر در صدد معالجه ی خودم برنمی آیم، صرفا به این دلیل است که آدم شرور و بدجنسی هستم. به طور حتم از حرف هایم سر در نمی آورید. طبعا نمی توانم به شما توضیح دهم با این گونه شرورانه رفتار کردن به چه کسی زیان می رسانم. خوب می دانم که با پرهیز از مداوا شدن و مراجعه نکردن به پزشکان، دردسری برای آن ها ایجاد نمی کنم. فقط به خودم ضرر می زنم، این موضوع را بهتر از هر کسی می دانم. با این همه، به علت همان شرارت و کینه توزی است که در صدد مداوای خودم برنمی آیم. کبدم مریض است! چه بهتر! و چه بهتر اگر این بیماری شدت بیشتری پیدا کند.

فیودور داستایوسکی- یادداشت‌های‌زیرزمینی

ضمیمه: عمیقا احساس میکنم وقتِ کوچ کردن و رفتنم رسیده است. نه از دنیای نوشتن یا از متیو بودن و یا حتی میتسوری - که موقتا نیستم - بلکه احساس میکنم وقتِ کوچ از میان این‌همه نادانِ خوش لباسِ رژ قرمز است که هر روز درباره انواع " دادن به شوهرِ صیغه ای " صحبت میکنند و دغدغه‌شان دوست‌پسری مایه دار برای تیغ زدن و تینت لبی براق و سکسی‌ست. حیوانات دوپایی که با موهای بافته شده توهمِ آتنا بودن برمیداردشان و این حقیقت که بالای چشم‌هایشان جفتی ابرو دارند اشک تمساحشان را تا روی گردنشان جاری میکند. وقت رفتن رسیده. باید کوچ کنم و کلمات و کتابهایم را برای جایی ، جایی خیلی دور تر از دبیرستان ، نگه دارم. باید بروم و آنقدر دور شوم که باد استخوان هایم را بترکاند ولی خورشید همچنان بر کلمات مبهم کتاب جغرافیا ؛ طلایی بدرخشد. باید بروم هفت. باید سفر کنم...

کفش هایم کو؟