به محض اینکه یک بسته غلات صبحانه کاکائویی خریدم تا صبح‌ها میل بیشتری به صبحانه داشته باشم سرماخوردم. به قدری سر دردم که اصلا نمیتونم عین آدم کتاب بخونم و علاوه بر چالش گریز با کتاب الان در آستانه افتادنِ امتحانهای ادبیات، بسکتبال ( بله کتبی‌ئه^^ ) و زبانم. وقتایی که ماخا خونه نیست همچنان با کمترین سرعت ممکن درحال تماشای میزل شگفت انگیزم و اگر تمومش کنم قطعا از افسردگی پس از پایان خواهم مرد. دیروز به این نتیجه رسیدم واقعا هنوز مغزم کشش داره و اینکه قراره سال دهم کلی اُفت کنم تا حدودی شایعه ست. ریاضی رو 19,75 شدم که دبیر پشماش ریخته بود. حالا هرچقدر بهش میگم بابا من اوندفعه که گند زدم هیچی نخونده بودم باز بنده خدا توی شوک فرو رفته و بیرون بیا نبود (= دیگه دارم به اینکه هیچکس باورش نمیشه من نمره هام اونقدرام بد نیست کنار میام ( و با اینکه یه عده میگن تو یه خرخونی که الکی میگه هیچی نخونده هم کنار اومدم، خیلی وقته ) و متمایز ترین اتفاقی که شاید اخیرا افتاده این بود که کلاسمون با اخوان ثالث جا به جا شده بود، دو زنگ اخر چهارشنبه:دی , جوزف امتحان منطق رو 16,75 شده بود و چنان ناراحت بود که وایTT انقد مونده بود گریه کنه. انقدی که اون لحظه چلوندنی و کیوت و بچه بنظر میرسید که خودااااTT تهش بهش گفتم میشه بغلت کنم؟ با اون پافر پف پفی‌ش خیلی بغلی شوده بود‌. مودم اینطوری بود که: خدا منو بکشه ازین همه بیبی‌بوی بودن یه آدممم TTTTT و مثل خر ذوق کرده بودم ازون قیافه و مودش و کناردستیم اینطوری بود که: چرا داری بهش میخندی بیشعور؟ و من: ولم بوکوووننن :<<<<<:

 

پی‌نوشت) معرفی میکنم، عکس پست، لنی بروس نیمه گمشده‌م.

پی‌نوشت2) وای یچیزی هست که باید یه جا بگمش. چند روز پیش یه بازی فوتبالی بود پرسپولیس و الدحیل گمونم. و وقتی پرسپولیس چل دوم رو خورد و بازیکنای تیم مقابل رفتن شادی بعد از گل کنن قبیح ترین اتفاق ممکن براشون رخ داد. طرفدارای پرسپولیس کلی اب معدنی پرت کردن طرفشون و صورت های این ادمها چنان متعجب و ترسیده شده بود که من از طرف هر هشتاد میلیون ایرانی خجل شدم. خیلی زشت بود. خیلی زیاد. و احتمالا تا مدتها ملت ایران توی مغزشون اینطوری بمونه و اَه. شعورمون کجاست؟