هفتِ عزیز، میدانم که نامه هایم سرت را درد اورده است
اما این روزها، هیچ، به معنای واقعی کلمه هیچ، آدمی به دورم ندارم تا حرف بزنم. ساکت تر از همیشه درمواردی که نیازدارم با کسی به اشتراک بگذارم ظاهر میشوم، دوست هایم برای حرف زدن درمورد کتابها و کلا مسائل من زیادی.. عادی اند. انگار هرگز جز دغدغه ی قرار کافه و تکالیف درسی و دوست پسرهایشان نمیتوانند به چیز دیگری (و واقعی تری) فکر کنند. شاید هم من شبیه به فلاسفه ی دیوانه برای هرچیزی دنبال دلیل عقلانی و استدلال خاص و پرمعنایی هستم که باعث میشود دیگران از من دوری کنند.
به هرحال مهم نیست، قرار شد این دفعه از کتاب ها برایت بگویم.
پنجشنبه ماخا سرش درد گرفته بود برای حرم رفتن، و تلاش هایم راجب اینکه حداقل با اتوبوس برویم جوابی نداد. ماشینی که سوار شدیم از اول تا اخر روی آهنگی قفلی بود که حتی زبانش را نمیفهمیدم ولی روانی ام میکرد. (چه رقت انگیز که آهنگهای خارجی را بهتر از این محلی ها میفهمم) بعد معلوم شد یارو مارا از مسیر اشتباهی اورده و به جای در بابالجواد از خیابان شیرازی به سمت حرم رفته ایم - و این منرا سخت ناراحت کرد چون خیال داشتم به آن کتابفروشی محشرِ بابالجواد بروم. با اینکه میدانستم نمیتوانم کتاب بخرم، حالا حالاها نه. به هرحال نا امید از سر زدن به کتاب فروشی به سمت حرم راه افتادیم، بعد فاز مرا گرفت و ساندویچ سرد و لیموناد قوطی خریدم و به یاد آن فضانورد سرگردانِ فیلم زاتورا زدم بر بردن. همینطور که گوشه ای نزدیک در حرم چپیده بودیم تا لیمونادم تمام شود چشمم خورد به یک مغازه ی کانکسی. حدس بزن چه بود؟ * خندیدن *
شعبه ی دیگری از همان کتابفروشی محشر! واقعا چشمهایم ستاره ای شده بود. دست میگوروشی را کشیدمو وارد کتابفروشی شدیم. وقتی به بخش ادبیات داستانی و رمان رسیدم چیزی نمانده بود گریه کنم هفت.
همه چیز داشت. دست هایم به کتابهای واقعیِ آن عنوان های توی انلاین شاپ ها میخورد و همهشان را میخواستم. کتاب جلد سخت دختر مهتاب منرا سخت احساساتی کرد. everything everything را میخواستم. how do you live را. هر کتابی که فکر کنی (و من میخواستم) آنجا بود. حتی شور زندگی و داستان های آلن پو، کتابهای آلبرکامو، آن رمان کلاسیک های زیبا با جلد های رنگین و فانتزی. آخ که میخواستم سرم را به دیوار بکوبم. کتابهای نشر نون میدرخشیدند. رنگ کاغذ کتابهای نشر مجازی چشمک میزد و من فقط میخواستم از هم بپاشم. از ماخا پرسیدم میشود یک کتاب بردارم؟ گفت چه قیمت؟ ( همیشه روی این مورد حساس بود ) بعد برای میگوروشی یک کتاب پنج صفحه ای خرید که اگر صد تومان رویش میگذاشت میتوانستم یک جلد برای خودم بردارم اما میدانستم که اینکار را نخواهم کرد. دلم نمیخواست بروم کتابفروشی و فقط یک کتاب بخرم.
به خودم دلداری دادم که سه جلد کتاب در راه دارم که به زودی به دستم میرسند. بعد به این فکرکردم که اگر در امتحانات پایش رتبه دو رقمی بگیرم مدرسه پانصد هزارتومان جایزه میدهد خیلی دلم میخواست به جایزه ی یک میلیونی رتبه یک رقمی فکر کنم ولی دیوانگی بود با پانصد هزارتومان میشد دو جلد کتاب خرید.
اما من از خرید کتاب ها از انلاین شاپ ها خسته بودم. دلم میخواست از آن مغازه ی کانکسی کنار حرم کتاب بخرم. چندتا. بعد بگذارم توی تت بگم و تا خانه اتوبوس سواری کنم و اهنگ گوش بدم.
آه هفت. چقدر اعصاب خرد کن بود. میدانستم که هیچ وقت اتفاق نمیافتد.
حرف های بعدا ضمیمه شده:
یادم باشد بازهم برایت بنویسم. این بار از سریالها و من. خودِ خودم.
- متیو~蒸発
- شنبه ۲۸ بهمن ۰۲