ساعت؟ نمی‌دونم. خیلی از شب نگذشته، از هوای دم کرده ی فضای بسته فرار می‌کنم. برای دوثانیه سری دنبال الیساما میچرخونم و بعد ادای نا امید شدن درمیارم. آل‌استار های کثیفم رو برمی‌دارم، یه نگاه دنبال پاخا میندازم و وقتی متوجه غیابش میشم بیخود دنبالش نمی‌گردم. سرم رو می‌گردونم، پشت سرم، مایل به سمت راست،تو اونجایی و این بدیهی ترین چیز دنیاست. بعد ازینکه با گوشه چشمم میبینمت سرم رو به طرف دری که بابا پشتش غیب شده بود برمیگردونم. آدم‌هارو می‌بینم، بعد خم میشم و کفش‌هام رو نگاه می‌کنم، با خودم میگم " دیدمش. دیدمش، همین چیزی نبود که می‌خواستم؟ " و احساسش کمی عجیب، بیگانه و شل و ول‌ئه. شبیه به شلوار لی خاکستری ای که سالها پوشیده باشم.

برمیگردم، میرم سراغ نیمکتی که یک زن و سه تا بچه ش اونجان، تیک قدیمی بالا بردن عینکم با انگشت اشاره سراغم میاد، میشینم، خودم رو جمع و جور میکنم، کتابم توی دستمه، برمیگردم و دوباره نگاهت می‌کنم؟ میبینم که انگار با حواس پرتی نگاهم میکردی و همزمان با اطرافیانت حرف میزدی؟ نمی‌دونم. خلاقیت زیادِ ذهنم قابلیت به خاطر سپردن واقعیت با جزئیات رو ازش سلب می‌کنه. پس کتابمو می‌خونم. لیدیا توی پناهگاه مهاجرین درحالی که مهاجر نیست، تجاوز، واژه ی cuerpomático،کلاهِ سباستین و وابستگی لوکا به بوی عرقِ باباش.. تورو می‌بینم، دوباره داشتی نگاهم میکردی؟ لعنتی. به یاد ندارم. 

با سرشونه هایی که از زیر تیشرت خاکستری رنگ و ساده ت دیده میشن، پشت سرت رو با نگاهم تعقیب میکنم و پشت همون دری که پاخا بود غیب میشی و بعد ازون فقط یک نگاه، حین طی کردن عرض اتاق بزرگِ پشتِ در می‌بینمت و تمام‌. این تمام اتفاقیه که میوفته. بعد پاخا میاد، با تلفن حرف میزنه و ماخا سر و کله ش با دلخوری از من بابت "چرا نیومدی تو؟" پیدا می‌شه. میگوروشی برای دوستش، سید، دست تکون میده و فریاد میزنه خداحافظ!

خداحافظ... بعدا باهات بیشتر حرف می‌زنم.