نمیدونم ساعت چند بود، یا چه روزی‌. توی سرم همه چیز شلوغ بود‌‌‌. آدمی بودم که لم داده بود، چونه ش روی میز کوچیک و کثیف متصل به صندلی خراشیده می‌شد و طوری به موزاییک های خردلی با خال های سیاه خیره شده بود که انگار چیزی توی اونها هست، و بود. قورباغه، یک گربه با لباس دامن پفی، یک نیم رخ افتضاح از یک دبیر شیمی دهه نود، امواج متلاطم‌. به یک نقطه خیره شده بودم و نقطه های سیاه زیر نگاهم حرکت میکردن و اشکال جدیدی درست می‌کردن‌‌‌‌. سرم رو بلند کردم چون کلمه های خراشیده شده روی میز صورتم رو زخمی میکرد. یک قلب، چندتا فحش، یک Alireza و یک S.D و تقلب هایی راجب تاریخ ادبیات قرن هفت و هشت که نفر قبلی نوشته بود‌. رد چرک شده ی غلط گیر روی کلمه های قدیمی و رد ماژیک های رنگی روی غلطگیر های کثیف، همه چیز روی میز به اندازه ی موزاییک خردلی و ذهن من شلوغ پلوغ بود. 


باید فکرکنم، اما فکر کردن مضطربم میکنه. پس فقط خیال پردازی میکنم و وانمود میکنم چیزی توی واقعیت وجود نداره‌. نه. نداره. گوشته کتابم یادداشتی نیست که قراره خونده بشه، لباسی نیست که باید مرتب بشه، برنامه ای نیست که نیاز به هماهنگ شدن داشته باشه. نه. نیست. امتحانی برای نگرانی نیست، درسی برای افتادن نیست، چشمهایی که باید متمرکز باشن، چیزی به اسم " به قدر کافی " وجود نداره. نمی‌خوام که داشته باشه.