۱۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

#19

بعضی از رویاها فقط رویان، درسته حرفای انگیزشی چیز دیگه‌ای میگن ولی باید سرنوشت رو قبول کرد عزیزم، هرچقدر هم بد باشه اون زندگی توعه و تو نمی‌تونی همه چیز رو تغییر بدی.

نقل قول از یک مامان‌بزرگ ~

| ♡ |

خب، متاسفانه یا خوشبختانه بند بالا حقیقت داره. هرچقدر هم توی زندگیت شنگول و امیدوار باشی ( که این امید لعنتی یه وقتایی نابودت میکنه ) بالاخره یک روز میفهمیش، بعضیا توی سنین بالا و بعضیا مثل من، توی پنجمین ماه از شونزده سالگیشون متوجه‌ش میشن. دفتر کتاب‌هاشون رو جمع میکنن و برنامه درسی رو ریز ریز میکنن و میفرستن توی سطل بازیافت و خودشون رو از یک امید واهی نجات میدن. چون یکی از چیزهایی که تو نمیتونی درستشون کنی بیمار‌های روانی دچار سادیسم و دیکتاتور ها هستن، اونها حتی وقتی دکتر روانپزشک بهشون میگه باید بستری شن به حرفش گوش نمیدن و میگن روانی تویی نه ما. پس یک دختر قد کوتاه با یک قلب کوکی و ریه های ناقص قطعا نمی‌تونه حریف اونها بشه. خصوصا اگه اونها والدینش باشن. پس در نتیجه اون فقط بیخیال رویاهاش میشه و حقیقت تلخ زندگیش رو می‌پذیره که هیچ وقت فرصت ادامه تحصیل نداره و تنها راهش برای زندگی ازدواج سنتی ایه که همون روانی ها راجبش تصمیم میگیرن. پس همین میشه که به تموم قول هایی که داده انگشت وسطش رو نشون میده و سیگار میکشه و زخمای کف دستش رو تجدید میکنه. همین میشه که بیخیال ازمون نمونه میشه و کتاباشو اتیش میزنه و کتابکار هاشو آگهی میکنه. همین میشه به باباش پیم میده که قصد ادامه تحصیل نداره و همین میشه که نامادریش با نیشخند خوشحال و بی‌رحمانه ش با چشمهایی که از مدوسا درد آور ترن بهش نگاه میکنه و زبون درازی میکنه. چون اون فقط یک عروسک خیمه شب بازی عه، فقط یک اسپرم لعنتی که با تخمک های یک روانی پیوند خورده و شکننده ترین ادم ممکن رو بوجود اورده. همین میشه که تصمیم میگیره دیگه زندگی نکنه. همین میشه که از تموم جاهای ممکن بدنش برای زخمی شدن خون سرازیر میشه و اون از درد کف اتاق به خودش میپیچه و هیچکس ، حتی خدای لعنتی که دیگه برای اون وجود نداره هم برای به دادش رسیدن کافی نیستن. همین‌قدر ساده میشه که یک آدم یک بار برای همیشه میشکنه.

پی‌نوشت) معذرت میخوام بکس. معذرت میخوام زهرا. معذرت میخوام کوثر. معذرت میخوام هفت. مامانی، از توهم معذرت میخوام. بابت همه چیز متاسفم.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲

    #18

    -خب. بالاخره تابستون شروع شده و من احساس میکنم جز استرس برای ثبت نام و نمونه فرهنگ هیچ چیز دیگه ای احساس نمیکنم. فاقد خوشحالی و ناراحتیم، تنها چیزی که ازارم داد این بود که دوست صمیمی سابقم فقط باهام دست داد و گفت " شاید دیگه نبینمت " و رفت و حتی پشت سرشو نگاه نکرد‌. بکس گفت چرا غمت گین شده و من دقیق نگفتم که چرا، چون ترک عادت موجب مرضه. چون نورا هرچقدر هم بد بوده و اذیت کرده و فلان و بهمان، هرچقدر ایگنور کرده و زده تو ذوقم و ازم دوری کرده بازم نورا بوده. جویون شی بوده ، همونی که هنوز توی وبلاگ دومم اسمش تگ شده و هنوز جعبه کتابام بوی عطرشو میده. ناراحتم که انقدر ساده گذشت وقتی من به سختی رد شده بودم. 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    #17

    •کاش میشد یطوری پست گذاشت که ستاره‌ش روشن نشه ولی منتشر بشه. چون احساس میکنم لیاقت ستاره ی روشن رو ندارن، صرفا یه مشت روزمره می‌نویسم و روشن شدن اون ستاره کنار عنوان زیاده روی به نظر میرسه‌. عین این که یک ساعت بدل رو توی جعبه ی نقره ای بذاری و بفروشی‌ش. 

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    #16

    وقتی پونزده ساله باشی و زیر چشمت کبود باشه؛ دیگه کسی به اینکه شاید توپ بیسبال خورده باشه بهت فکر نمیکنه. تو توی ناخودآگاه مردم یه کتک خورده جلوه میکنی. ولی اینکه یه عوضی که کتک کاری کرده باشی یا یک مظلوم که کز کرده و جیغ زده به خودت بستگی داره. این رو وقتی فهمیدم که کیوان قلقلکم داد و مجبور شدم سرم رو از توی بالشت دربیارم و چشمم رو دید.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲

    #15

    hug me , i need you 

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

    #14

     

    1, دارم به رندوم ترین حالت ممکن Boys like you ایتزی رو گوش میدم، این درحالیه که من تقریبا هیچ وقت ایتزی گوش نمیدم. درواقع خیلی کم پیش میاد کی‌پاپ غیر از توباتو گوش بدم و این یکم عجیب غریبه ( تاثیرات ریاضیه. )
    2, هندسه فصل هشت اونقدر که فکر میکردم عجیب غریب نبود. نمونه سوالای شب امتحان هم - تا الان یکیشو خوندم و چیز وحشتناکی نبوده ولی بازم قول نمره بالای ۱۸ رو نمیدم، حتی شاید۱۷ ( بله من از وقتی وارد راهنمایی شدم با ریاضی مشکل داشتم ولی روی معلمش کراش ناموسی‌م. شاعر میفرماد پدر عشق بسوزه که شدم با نمره ۲۰ رفوزه:دی )
    3, امروز نزدیک بود اقای آبی بمیره ولی ابشو عوض کردم و گریه کردم و ازش خواستم زنده بمونه. فعلا زنده‌ست و کاش این التماس رو برای اون دوتای قبلی هم میکردم.
    4, عسل رفته یه لاک خیلی خوشگل سبز پاستلی چرک ( این اسم درسته؟ ) خریده و منم میخوامTT با اینکه من تقریبا هیچ وقت لاک نمیزنم و ازش متنفرم بازم میخوامش چون خوشگل بود و من الان توی pms م و این چیزا حالیم نیست وگرنه درحالت عادی منو بزنید لاک نمیزنم مگر سن‌پاتریکTT

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

    #13

    حقیقتا مقصودم از گذاشتن این مینی ولاگ بی‌خاصیت رو نمیدونم صرفا از در و دیوار گرفتمش:دی

    سلام. ببینین کی اینجاست درحالی که تازه داره فصل هشت هندسه رو یاد میگیره و اصلا در طول سال نخونده بودشD:: ( اسونه ولی نه برای شب امتحان، اگر هندسه رو یاد نگیرم انسانی هم هاشور میخورم. ) 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲

    #12

    دمش ، مکش ، دمش ، دمش ، مکش . انگشتم روی کلید رنگ و رو رفته ی اسلاید ساز دهنی قدیمی بابابزرگم بالا و پایین میره و ناشیانه چیزی شبیه به shape of my heart رو مینوازم ( یا دست کم چیزی شبیه نواختن ) توی ماشین قدیمی‌ش نشستم که بوی نون روغنی میده، من اینجا ساز دهنی میزنم و توی ماشین بغلی پسربچه صورتی پوش با لپهای سفیدی نشسته که ای کاش اسمش ارمین باشه. دفعه بعدی که بهم نگاه کنه براش دست تکون میدم، اگه اصلا بهم نگاه کنه. ادمهای توی پیاده رو متحرکن، شبیه صحنه ای از فیلم ها، سکانسی روی پرده ی سینما، همه چیز درحال حرکت وزندگی‌ن و من اینجا نشستم بدون اینکه احساس کنم من هم توی این دنیا وجود دارم.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

    #11

    ساعت سه صبح از خواب بیدار میشم. درحالی که فقط یک ساعت و نیم خوابیده‌م کتاب عربی‌رو جلوی صورتم باز میکنم و خسته ترین موجود روی زمینم. صبحانه ای نداریم، از همین الان میدونم نهار هم نداریم. وسط عربی خوندن هام به چپترای عقب افتاده ی جوجتسو هم سری میزنم ( چه مرضیه که وسط امتحانا کارای نکردت یادت میاد؟ ) و تا اخرین چپتر منتشر شده خودم رو میرسونم ، وسط دوئل سوکونا و گوجو ادامس طالبی میجوئم و افعال ماضی مستمر رو مرور میکنم. زندگی عجیبی به نظر میرسه وقتی صبح ها توی هوای آبی رنگ میشینم و درس میخونم. این ورژن از خودم رو نمیشناسم. شاید هم فراموشش کردم.

    گوجو وقتی از مهر و موم درومد و فهمید نوریتوشی کامو و سوکونا ریختن روهم:

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

    #10

    یک احساس وحشتناکی هست که توی وجودم ریشه میکنه و جوونه میزنه. تموم قلبم رو پر از خار و برگ های زمخت و تیره میکنه. اونم اینه که اصلا متن‌های قابل قبول و مطابق میلی نمینویسم. هیچکدوم اون چیزی که انتظار دارم از آب درنمیان ، دلم برای نامه نوشتن توی وبلاگم تنگ شده ولی انگار زبونم قفل شده باشه؛ کلمه هام قفل شدن و نمیتونم درست بنویسم. برای نوشتن دلم کلی استعاره جدید میخواد و مقداری زیباییِ تو. دروغ نباشه بد عادت شدم، جز برای تو دستم به نوشتن نمیره یا اگرم میره چیز جالبی از آب درنمیاد ==))...

    پی‌نوشت) پرسید " اگه دو طرفه‌ست چرا یه حرکتی‌ نمیزنی؟ حیف نیست اینهمه احساست؟ " جواب دادم " چون خودمم نمیدونم چرا، چون هیچیو نمیدونم و من دیگه قرار نیست ریسک کنه حتی اگه ازش مطمئن باشه، چون ترسوئه و پر از خورده شیشه و کسی نیست که درشون بیاره ، بغلش کنه و بهش بگه نترسه ==)) "

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها