۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

¿

کاش میتونستم به یک نفر خبر بدم که چطوری دارم می‌میرم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

    مثل یک در به روی هبوط گلابی ...

    کاش کشفت می‌کردم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

    ویلی یک بار گفت: (آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده)

    عالی شد. سرما خوردم. 

    نور اتاقم افتضاحه، انقدر که دارم شک میکنم این سوزش چشم و جمع شدن مردمک و سر درد دقیقا از سرما خوردن پیشونیمه یا کار لامپ لعنتی ای که مجبور شدم روشنش کنم (شارژ چراغ مطالعه م تموم شده) 

    دیگه آبرنگ های آقا میری رو ندارم، روزی که داشتم برای همیشه مشکات رو ترک میکردم کادوپیچ کردمشون توی کاغذهای روغنی قدیمی دایی زینب که سالهاست از ایران رفته، بعد روشون رو برچسب زدم و اون بیست و چهار رنگ عطری رو برای همیشه بعنوان یادگاری دادم به زینب. ولی خب؛ هنوزم بهترین عنوانی که اطلاع از سرماخوردگی میده همینه: آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده 

    سه روزه تنبل ترین آدم دنیام، خسته م، سرم سنگینه، استرس بیخود دارم و زیادی به همه چیز فکر میکنم. همونطور که داستایفسکی میگفت: زیادی فکر کردن بدترین مرض ممکنه و هیچ جوره نمیشه جلوش رو گرفت. درنتیجه وقتی ماخا مثل همیشه دربرابر کادوهای محدودی که از دوستهام گرفته بودم سرم داد میزد که چرا قبولشون کردم و قرار نیست ببرتم تا براشون کادوهای جبرانی بگیره (دلیلی که از کادوهای جبرانی متنفرم. چون اجباری‌ن. چون لعنت بهشون.) فقط ساکت موندم و بهش توضیح ندادم که اولا هیچ وقت با تو برای خرید هدیه نیومدم و نمی‌آم و دوما هیچ وقت کادوهای جبرانی نمی‌خرم. چون میدونم ماخا مریضه و عشق زندگیش (میگوروشی) و عمل جراحی اخیرش زیادی نگرانش کردن درنتیجه مجبوره سر من و چندتا کتابی که هدیه گرفتم خالیشون کنه. کم کم عادت کردم، حتی اگر چشم‌هام چیز دیگه ای بگه. 

    جدا از اون، توی اتاقم زندانی شدم. بدجوری تشنمه، لبهام ترک خوردن و پوستشون رو کندم و دوباره ترک خوردن و دوباره جویدمشون و الان به جای لب دوتا حاشیه ی زخمی کنار دهنم دارم. توی دو و نیم روز گذشته یک وعده غذایی گرم خوردم و خیلی تلاش کردم برای خوندن کتاب متمرکز بشم اما واقعا پریشون تر از این حرف هام و نور لعنتی اتاقم به همه ی این مشکلات دامن میزنه. باید درس نه جامعه شناسی و نه تاریخ رو کامل بخونم، فلسفه و فنون هم همینطور، درسهای جدید مهمن و هیچ ایده ای راجب وضعیت درس دینی و تکالیف عربی ندارم. اتاقم بدجوری کثیفه (شلخته نیست. کثیفه. میگوروشی ارزن های نعنا رو چپه کرده و ماخا آشغال غذاهاش رو گذاشته توی یک بشقاب که نعنا بخوره و خیر سرش اسراف نشه (نعنا هیچ وقت آشغال غذا نمیخوره و فقط گند زده به سلامت روان من) و دوباره این نور لعنتی که هر لحظه چشمهام رو بیشتر اذیت میکنه اما قدم ، با وجود صندلی گذاشتن زیر پا ، نمیرسه که چراغ لعنتیش رو عوض کنم. 

    نمی‌دونم بیشتر ازین نوشتن چه کمکی میکنه. فعلا امیدی به اینده ندارم، باید برم آب بخورم، تلاش کنم خیلی پر حرفی نکنم تا ادمایی که نزدیکم دارم ازم متنفر نشن و چراغ اتاقم رو به هر بدبختی ای که شده عوض کنم. لطفا دوستم داشته باش چون پرقدرت هنوز هم فکر میکنم که هیچ وقت، هیچ کس انقدر حوصله ی تموم داستان های زندگی من رو نداره و نخواهد داشت. پس ازت ممنونم.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ بهمن ۰۳

    (فاقد محتوی)ох, капитан ...    ۪   ⋆   ۟   ࣭

    هفت عزیز؛

    هیچ وقت داستان جالبی برای " وقتی ۱۵ سالم بود " پیدا نکردم. اما هنوزم پر از داستان های عجیب غریب و ایده های ناشناخته‌م. ای کاش وقت بهتری بود تا برات توضیح بدم؛ اما الان خسته‌م، بندهای کفشم بازه و قبل از طلوع خورشید با صدای گریه ی ریز نوزاد اتاق بغلی بیدار شدم. پس فکر نکنم موضوع بهتری از خود بیمارستان داشته باشم که برات بنویسم. البته نه بیمارستان امروز؛ بلکه بیمارستان در طول این هیفده سال.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۷ بهمن ۰۳

    #73

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱ بهمن ۰۳

    #72

     

    نمی‌دونم ساعت چند بود. حوالی شیش و نیم. وسط سالن نشسته بودم و پشتم انقدر خمیده و قوز کرده بود که مطمئنا از دور شبیه به یک وحشی بنظر میرسیدم. با اون نگاه مایوس و سر پایین افتاده، پشت گرد و موهایی که داشتن بلند می‌شدن. صدای نفس هام رو می‌شنیدم و به حرکات پاخا نگاه میکردم که ساکش رو می‌چید و احساس میکردم همونقدر که وحشی؛ نامرئی‌ام. غریزه ی بقا توی قفسه ی سینه م میلرزید و بالا پایین میشد. صورتم خشک بود اما قطره اشک رو احساس می‌کردم، با اینکه اونجا نبود. با خودم فکر کردم چقدر طول می‌کشه تا بمیرم؟

    کل شب رو بیدار بودم. کل صبح رو هم همینطور، نزدیک سحر به خودم اومدم و دیدم سه ساعته که فقط سر درس سوم موندم و هیچی هم یادم نبود‌. به نظر کم آورده بودم. خوابم میومد، انگار هر ده دقیقه یک ثانیه خوابم میبرد و کل بدنم خاموش میشد و یک لحظه بعد؛ میدیدم که با چشمهای باز جلوی کتاب روانشناسی نشستم و با مردمک های تنگ شده نگاهش میکنم. انگشتهام تلاش می‌کردن برگه های کتاب رو لمس کنن، اما توی مغزم هیچ دریافتی از لمس کتاب نبود، نه لمس کتاب نه لمس رون های پام که روی زمین بودن و کل وزنم بهشون تکیه داده شده بود. هیچ جای بدنم رو دقیق احساس نمی‌کردم، انگار معلق بودم و این عجیب بود. ده بار دیگه جمله ی مقابلم رو خوندم، اما هیچ درکی از کلمات توی سرم نبود. سه ساعت تموم این کار رو تکرار کردم و بعد تسلیم شدم، همونطور که احساس میکردم معلقم سرم رو گذاشتم روی کتابکار شب امتحان و چشمهام رو بستم. بدترین بخش بیخوابی طولانی مدت اونجاست که نمیتونی بخوابی؛ انقدر خسته ای که حتی نتونی بخوابی. پس فقط مغز نیمه خاموشم رو مجبور کردم تا چشمهام رو ببنده. احساس میکردم توی یک عمق چندین متری غرق میشم و تمام اطرافم رو آب گرفته بود، فشار آب داشت گردنم رو می‌شکست، به ریه هام فشار میاورد و نمیذاشت چیزی جز معلق بودن رو احساس کنم. وحشتناک بود که به این روز افتاده بودم. دلم میخواست بلند بشم و جیغ و داد کنم. گریه کنم. دلم میخواست ازینکه انقدر حیوانیت و غریزه درونم موج میزد اما با اینحال توی کالبد یک ادم مجبور بودم انقدر فشار رو تحمل کنم اعتراض کنم. اما حتی نمیدونستم کدوم یکی از بخش های مغزم برای دستور دادن به لبهام بود، حتی احساس نمیکردم که دهن دارم. بالاخره خوابیدم.

    شاید یک ساعت بعد ماخا بیدارم کرد، گفت درساتو خوندی؟ صورتم چسبیده بود به برگه های کتاب، بدنم مچاله بود و نعنا کنار صورتم ارزن خورده بود و پوست هاش رو ریخته بود توی چشمم. تموم جواب یک نچ کردن بود. توی بدنم یک چیزی درحال جوشیدن بود. یک چیزی زندانی بود و چنگ مینداخت تا خودش رو ازاد کنه، یک چیز قرمز و قیرمانند گرم. داشت تموم انرژیم رو میخورد. تموم بدنم منقبض بود و زیر پوست و گوشتم به معنی واقعی کلمه این احساس رو داشتم که چیزی از درون من رو می‌خراشه و جیغ میکشه و گوشهام رو کر میکنه. و تموم اینها در شرایطی بود که من ساکن تر از هر موجودی روی زمین افتاده بودم و تموم پاسخم به سوال ماخا که کل شب از خودم میپرسیدم " چطوری تمومش میکنی؟ " یک نچ ساده بود‌. یک نچ ساده، درحالی که درون وجودم هرچیزی تیکه تیکه میشد و میترسیدم تیکه پاره های جیگرم رو بالا بیارم.

    رقت انگیز بود. هیچ زخمی روی بدنم نداشتم،هیچ جا به غیر از مویرگ های چشمم خونریزی نداشت، هیچ کبودی یا هیچ تورمی هم نبود. اما داشتم از درد میمیردم؛ انقدر واقعی بود که مطمئن بودم اگر برم جلوی آینه پهلو هام خون کوبیده دیده میشن. اما هیچ ردی وجود نداشت هفت، من سالم بودم. سالم سالم. درحالی که این امکان نداشت. هیچ کس باور نمیکرد. ادمی که زخم نداشته باشه درد نمیکشه هفت. پس زخم های من کجا بودن؟

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱ بهمن ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها