هفت عزیز؛
هیچ وقت داستان جالبی برای " وقتی ۱۵ سالم بود " پیدا نکردم. اما هنوزم پر از داستان های عجیب غریب و ایده های ناشناختهم. ای کاش وقت بهتری بود تا برات توضیح بدم؛ اما الان خستهم، بندهای کفشم بازه و قبل از طلوع خورشید با صدای گریه ی ریز نوزاد اتاق بغلی بیدار شدم. پس فکر نکنم موضوع بهتری از خود بیمارستان داشته باشم که برات بنویسم. البته نه بیمارستان امروز؛ بلکه بیمارستان در طول این هیفده سال.
فکر کنم میدونی، من زیاد بیمارستان اومدم. به هر دلیلی، چندین بار. یک سالی میشه که رفت امدم به بیمارستان کم و تقریبا از زندگیم محو شده بود و پناه بر کلانی. چقدر خوشحالم. چقدر از بیمارستان متنفرم. چقدر ازینجا میترسم! که احتمالا خنده دار ترین ترس ممکن برای یکی مثل من باشه. اما هفت... نمیدونی وقتی از اتاق رفتم بیرون و اونجا بوی گند الکل و داروهای شیمیایی و صدای چرخ ها و پیج شدن دکتر میومد چه حالی شدم. نمیدونم؛ افتضاح بود. شاید اگر جهان وایکی اصل با نهایت سخاوت و مهربانی (کلمات بهتری سراغ ندارم) تموم مدت به چرت و پرت گویی و پرحرفی ناشی از اضطرابم گوش نمیداد خودم رو از پنجره پرت میکردم پایین. البته؛ به شرطی که قبلش از افت فشار خون نمرده بودم. و اه. آدمهایی مثل من، که ماخا بهشون میگه بی ادب و پاخا بهشون میگه بی تفاوت، هیچ وقت نمیتونن تشکر درست حسابی ای از ادمهایی که وسط گنداب زندگی بهشون لبخند میزنن بکنن. شایدم هیچ وقت هیچکس نفهمه که از تعداد اندک ادمهای روی کره زمین که تحملم میکنن چقدر ممنونم.
بیمارستان های غیر دولتی گرون احمقانه ترین جایین که توی عمرت میبینی؛ اخرین باری که اینجا بودم ، دوسال و نیم(؟) پیش بود. طبقه همکف پر از کافه های نقاشی شده و بوی خوراکی ئه. طبقه دوم؟ اتاق عمل و پر از تخت هایی که با صدای دیوونه کننده ای جا به جا میشن و من اینجام، طبقه ی سوم، بخش بستری کودکان.با صدای گریه ی نوزاد و کفش سوتی ای که پرستار مدام بهش اخطار میده. دیوارها زردن، حاشیه ی ابی نیلی با تصاویری از وینی پو خوشحال. چهارتا بادکنک که خودم بادشون کردم، ساعتی که سه دقیقه جلوئه، تخت محافظ دار سبز و آبی با شکلک لبخند بی رحمانه ای که به همراه بیمار میگه " smile ! " همه چیز باعث میشه سرم درد بگیره. میگوروشی حالش خوبه. یا دست کم؛ به اندازه ی من 5 ساله تو همین وضعیت، خیلی بهتره. پرستار عجیب غریبش با سرنگ داروهاش رو بهش میده و خانم پیری که لاغر اندامه و عینک ته استکانی داره براش آب سیب، فرنی و بستنی میاره. خاله ها براش ماشین کنترلی خریدن، دایی بزرگه از بی خبریش گلایه کرد و مامانی دو ساعتی اومد پیشش و حالش رو پرسید. راستش خیلی بیچاره به نظر میرسه و همین باعث شد فکر کنم خودم وقتی توی همین حالت بودم و بلا استثنا همیشه انژیو کت دستم رو کبود میکرد چه شکلی بنظر میرسیدم؟ خیلی بیچاره.
همونطور که ولی بود.
همونطور که میگوروشی هست.
خیلی..بیچاره.
هفت. فعلا خوبم. اره واقعا. امتحان هام تموم شدن و مدرسه نرفتنم قوت گرفته و امیدوارم اخراجم نکنن و با تموم وجود به خریدن دوباره ی شکلات و نودل فکر میکنم تا زنده بمونم (خنده داره) ؛ هنوز برای امینی هدیه تولد کاملی درست نکردم و ابرومون جلوی مامانش رفته. ولی تموم منطقم اینه که اگر روز تولدش کادو میدادم سوپرایز نمیشد. ترجیح میدم به مناسبت دهه فجر بهش کادو بدم. اینطوری بامزه تره با اینکه شاید هیچکس، خصوصا خودش، درک نکنه D:
- متیو~蒸発
- يكشنبه ۷ بهمن ۰۳