۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

#62

هیچ ایده ای ندارم که روزها چطور می‌گذرن، هوا بارونیه. اون سر شهر سیل میاد، خیابون بغلی تگرگ میباره و من از صدای رعد و برق لذت میبرم. خادم سیاه نگاه میکنم و سریالی به اسم the rig رو از شبکه چهار دنبال میکنم که چندان طولانی نیست و برای زنده نگه داشتن اعصابم حین استرس های _نه چندان مفید_ امتحانا مناسبه. آهنگ belong together مدام توی گوشم می‌پیچه و چشمهای روشن و زنده ی مارک امبر حین فریاد کشیدن you and me, belong together من رو به داستان پردازی مجبور میکنن و این حقیقت داره که این روزها، هیچی اندازه ی نیشخند های مارک امبر بابت موفقیتش توی زندگیم حقیقت نداره.

درس نمی‌خونم و ساعت می‌گذره، هیچ چیز اندازه ی اینکه خودمو مجبور به باورِ اینکه همه چیز این درس خوندن لعنتیه بکنم احمقانه نیست. هات داگم رو به زور فوت میکنم تا خنک بشه و وقتی با لاک سبز رنگم توی خیابون راه میرم و گوشه ی چادر مخصوص بابایی برای توت تکونی رو میگیرم و سه تا کفشدوزک روی استینم راه میرن به این فکر می‌کنم که یعنی چقدر رقت انگیزم؟ و جواب این سوال به وسعت فکر هر رهگذری، متفاوته.

×××

وقتی اسمون هنوز به اندازه ی چشم‌های تو روشنه سرم رو با آب سرد میشورم. از زینب می‌پرسم چندتا کتاب برای قرض دادن داری؟ از زهرا دوتا کتاب طلب می‌کنم و به نظر همه ی دنیا دست به دست دادن تا fire and blood رو با جلد سخت و جذابش بخرم. البته اگر موجودی حسابم یاری کنه. و به نظر این روزها هیچ چیز اندازه ی دنبال کردن ویدیوهای belong together و جمع کردن کتاب برای تابستون دوست داشتنی نیست. کتاب عربی با چشم‌های خون آلود و روحِ دبیر عربیم با انگشت های الوده به من خیره شدن و تمام کاری که از من بر میاد نوشتن کلمات و پشت سر شوهر‌خاله م حرف زدنه. دلم برای ویلی تنگ شده، برای اینکه با کالیستا توی کامنتای وبلاگ سبز رنگش خوش و بش کنم. اما انگار تلگرام اون خویِ نویسنده ی وبلاگی هممون رو کشته.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۳

    #61

     

    کاش می‌تونستم بدون اینکه کسی بهم اشاره کنه و بگه اوه اون دختره رو ببین! زیر بارون دکمه های پیرهنم رو باز کنم و خیس آب برقصم.

    کاش می‌تونستم.

    کاش اون دختره نبودم.

     

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۳

    #60

     

    می‌خواستم بیام اینجا و برای ثبت کردن روزهایی که گذشت، درست مثل چیزی که به نظر میرسه بگم که اوه، اتفاق خاصی نیوفتاد. میدونی؟ واقعا کار خاصی نکردم. اما این یطورایی حقیقت نداره، چون این چهار-پنج روز در عین پوچی ظاهری‌ش خیلی پر اتفاق بود. چون شب‌ها راحت خوابیدم و خوابهای عجیب غریب دیدم. چون برای خوندن یک کتاب ذوق‌ زده بودم. چون از خودم و بی احساسی‌م نا امید شدم و موهام رو کوتاه کردم. و وقتی این روزهای کوچیک و بی معنی پشت سر هم رد میشدن بعد مدتها گریه کردم، نعنا رو نوازش کردم و توی تماشای خادم سیاه غرق شدم. چون موقع تماشای اینتراستلار دلم میخواست احساساتی بشم و اشک بریزم، چون بعد دوسال به صدای جانگ‌کوک گوش دادم. چون به اعضای زیروبیس‌وان نگاه کردم و احساس کردم چیزی شبیه شور زیر گونه هام حرکت میکنه. 

    این چند روز پر بار بود. مثل وقتی که جلوی تلوزیونی که قلعه متحرک هاول پخش میکرد عربی خوندم و فهمیدم امتحانمون کنسل شده. مثل وقتی که isfp کوچولوی کلاسمون عکس هایی که گرفته بود رو برام ارسال کرد و راجب فیلم‌های عجیب غریبی که میبینم حرف زدیم. مثل وقتی که ماجرای خیت شدن جوزف رو شنیدم و پوزخند زدم. مثل وقتی که یواشکی پولهامو چپوندم توی کیف دخترداییه تا برام هری پاتر بخره. مثل لحظه ای که رعد و برق صدای وحشتناکی میداد و حنا توی حیاط از ترس اینطرف و اونطرف میرفت. مثل ساعت نه صبحی که با خاله ها رفتیم پارک و یه خانوم تپله ازم خواست سوار اسکیتم بشه. مثل وقتی که هات داگ های کلاسیک‌ سرد رو توی دهنم میذاشتم و هری پاتر بین صفحه های کتاب توی دستم، به راز پرفسور کوییرل پی می‌برد. مثل SWEAT و ریتم دل انگیزش. 

    این چند روز تعطیلی خودخواسته و خود نخواسته ای که گذروندم پربار بود و حالا به اخرین لحظاتش میرسه. پس تصمیم گرفتم شبیه رنگ متمایز تیشرتم یه تغییری به قالب اینجا بدم، یک روزنویسی ناشیانه دیگه بنویسم و خودم رو برای فردا اماده کنم. فردا، با بیست و پنج آدم نه چندان دوست داشتنی درحالی که امتحان دینی دارم و حوصله ی مرور تدبر درقران ها برام معنایی نداره. و قراره بشدت سخت بگذره، مثل تموم این شیش ماهی که بین اونها بودم و ازین بابت خرسندم. چون اگر قرار باشه مدام بین ادمهای دوست داشتنی و سازگار زندگی کنم، هرگز به اندازه ی یک ادمِ واقعی و ظرفیت های پنهانش رشد نمی‌کنم. پس، بیاین فردا با سر بریم توی تموم اون لجن زار متعفنی که منتظرمونه و فکرمیکنه میتونه با کثافت های بی ارزش و اشغالی‌ش به ما لطمه بزنه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    i'm scared , and i hate it

    هفت عزیز؛

    ماخا فکر می‌کند ام اس دارد؛  مولتیپل اِسکلٌروزیس[۱] یا اسکلُروز چندگانه یا تصلب پراکنده[۲] (به انگلیسی: Multiple Sclerosis) به اختصار MS،[۳] به معنی سفت شدن چندین بافت عصبی است. ام‌اس یک بیماری التهابی است که در آن غلاف‌های میلین سلول‌های عصبی در مغز و نخاع آسیب می‌بینند.[۴] این آسیب‌دیدگی می‌تواند در توانایی بخش‌هایی از سیستم عصبی که مسئول هدایت هستند اختلال ایجاد کند و باعث به وجود آمدنِ علائم و نشانه‌های زیادِ جسمی شود.[۵][۶] ام‌اس به چند شکل ظاهر می‌شود، علائم جدید آن یا به صورت عودِ مرحله‌ای (به شکل برگشتی) یا در طولِ زمان (به شکل متناوب) اتفاق می‌افتد.[۷][۸] ممکن است در بین عود، نشانهٔ بیماری به کلی از بین برود؛ با این وجود مشکلاتِ عصبیِ دائمی به ویژه با پیشرفتِ بیماری در مراحلِ بعدی به‌طورِ مداوم اتفاق می‌افتد.[۸] 

    اگرچه علت بیماری مشخص نیست اما مکانیزمِ اصلیِ برای آن آسیب زدن توسط سیستم ایمنی بدن یا اختلال در سلول‌های تولیدکنندهٔ غلافِ میلین است.[۹] دلایل ارائه شده در مورد این مکانیزم‌ها شامل عوامل ژنتیکی و عوامل محیطی مانند عفونت است.[۶][۱۰] معمولاً ام‌اس بر اساس نشانه‌ها و علائم و نتایج آزمایش‌های پزشکی تشخیص داده می‌شود.

    پیشترها درمانِ مشخصی برای ام‌اس وجود نداشت تا اینکه محققانِ کانادایی موفق به درمانِ آن شدند. درمان‌های موجود به منظور بهبود عملکرد بدن پس از هر حمله و جلوگیری از حملات جدید صورت می‌گیرد.[۶] اگرچه داروهایی که برای درمان ام‌اس تجویز می‌شود اندکی مؤثرند اما دارای اثرات جانبی هستند و تحمل آن دشوار است. با وجود اینکه شواهدی در مورد اثربخشی درمان‌های جایگزین ام‌اس وجود ندارد، بسیاری از مردم به دنبال آن درمان‌ها هستند. پیش‌بینی نتیجه دراز مدت درمان بسیار دشوار است، اما نتیجه قابل قبول بیشتر در زنان، افرادی که در سنین پایین‌تر به این بیماری مبتلا شده‌اند، افرادی که در آن‌ها دوره‌های عود مشاهده می‌شود و افرادی که آن‌ها در مراحل اولیه حمله‌های کمی را تجربه کرده‌اند مشاهده می‌شود.[۱۱] امید به زندگی افراد دارای ام‌اس ۵ تا ۱۰ سال کمتر از دیگران است.[۴]

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها