هفت عزیزم

گاهی اوقات زندگی خیلی سخت میگذرد. انقدر که احساس میکنم چیزی تا خاموش شدن مغز و احساساتم نمانده، چراکه بیش از ظرفیت روح و جسمم با خشم، نا امیدی و غصه رو به رو شده ام. اما هم من و هم تو - از آنجایی که چشمهایت وقتی لبخند معنا داری میزنی حرف میزنند - میدانیم که این واقعیت ندارد. میگویی « آدم گاهی فکر میکنه داره می‌ترکه. نمیتونه زندگی کنه و چیزی نمونده که کلا بیخیال شه و بشینه تو قبر تا بمیره. ولی کورخوندیم. کالبد کوفتی و روح آدم انقدر قوی‌ن که فکرشم نمیکنی. اینکه فکر کنی دارم کم میارم یک بهونه از طرف اون بخش تاریک مغزته که مجبور نشی بیشتر و بیشتر تلاش کنی و خودتو به تموم شدن محدود کنی. ولی حقیقت اینه که هیچ وقت تموم نمیشی، اگر خودتو بزنی به مردن فقط هدر میری. ولی اگه یکم دیگه به خودت فشار بیاری میبینی که چطور این فناناپذیر بودنِ گنجایش روح و جسمت برای کار کردن و کار کردن و رنج کشیدن زیبا به نظر میرسه و خوشبختت میکنه. اونموقع هیچ وقت دلت نمیاد از این رنجِ بی‌پایان رها بشی. میفهمی چی میگم؟»
با این حال من،که کم و بیش متوجه سخنان و نصیحت های دوستانه و دنیادیده ات شده ام، گاهی دلم میخواهد خودم را به مردن بزنم. طوری که دیگر از جنازه ام انتظار نرود همیشه بی‌نقص کارهایش را انجام بدهد و خوب درس بخواند و اینده ی روشنی داشته باشد، اگرچه بیشترِ این انتظار را هم خودم از خودم دارم. برای همین ترجیح میدهم این خودم را به مردن بزنم تا از بندِ اینهمه مسئولیت - که میدانم نتیجه ی غیرقابل گریزِ بزرگ شدن و رشد است ولی گاهی خسته ام میکند و باز هم میدانم که نباید بخاطر این خستگی ها کم بیاورم و باید ادامه بدهم و میتوانم ادامه بدهم و فلان - شانه خالی کنم و برگردم به همان روزهایی که هنوز انقدر در زندگیِ ک‌ یری صنعتی فرو نرفته بودیم. شانه خالی کنم و به دلخوشی های کوچکم برسم. مثل آنوقت ها که CD های چندین کارتونی میخریدیم و هرکدام شاید پنج هزارتومان بیشتر نمی‌شدند. مینشستیم فروزن می‌دیدیم و شعر آلوین هارا سرمست فریاد می‌زدیم. آن روزها که جعبه ای - که حالا خریدنش ضرر، اتلاف وقت و هدر دادن پول و بی‌خود به نظرم میاید و همین غمگین ترین بخش ماجراست - به نام سُک سُک می‌خریدیم و دخترکی با شنل قرمز توی CD ها با شعر های خاله ستاره مارا به شادی وا‌می‌داشت. آنروزها که مغزیِ عروسکیِ کج و معوج داخل تخم مرغ شانسی ها برایمان خیلی بیشتر از شکلات دورش ارزش داشت. وقت هایی که صدای تیک تاک ساعت خانه ی مامانی‌را میشمردم و به سایه های اشباح چشم میدوختم تا خوابم ببرد و پنجشنبه هایی که چشم باز میکردیم و نور از پنجره های پذیرایی با وایبی تکرار ناپذیر و فرازمینی همه جارا زرد و طلایی میکرد. به فردای آن روز که زلزله آمده بود و ما بچه ها که شب قبل گریه میکردیم گویی با آن نور طلایی تازه متولد شده بودیم با خوشحالی از کلیپس هایی که هدیه گرفته بودیم حرف میزدیم. کلیپس هایی که هرگز به کارمان نمی‌آمد اما خوشحالمان میکرد.
به وقت هایی که وعده ی " مرغِ خاله نسرین " را از زن‌دایی ام که آن روزها بچگانه دوستش داشتم و هیچ راجب پیچیدگی های تفکرش راجب خودم نمیدانستم میگرفتم و پشت به تلوزیون مینشستم تا فیلم‌های مستهجن‌ - که ان زمان تهش پوشیدن تاپ در فیلمها بود - را به سفارش مادرم نبینم و سر سینه ی مرغ دعوا می‌کردیم. آن روزها که من شاد بودم و دایی بزرگه لبخند میزد و دختردایی ام بزرگترین دغدغه اش لاک حرارتی بود.
دلم برای برچسب هایی که برایم از مغازه ی جلوی دبستان طوبی‌رفعت میخرید تنگ شده است.
برای آن‌روزها که غذاهای ماخا خوشمزه بود، هر روز همچون یک جن‌زده ناله نمیکرد و جیغ‌هایش برسرم بلند نمیشد تنگ شده است. آن روزهایی که بازوهایش تو پر وقوی بودند. روزهایی که ریش‌های پاخا سیاه بود و من دوستش داشتم. هم اورا و هم مادرم. روزهایی که خانه ای برای ماندن در آن داشتم. تولدی برای جشن گرفتن، خانواده ای برای جمع شدن.
دلم برای " پس کِی بزرگ میشوم؟ " گفتن تنگ شده است.
با این حال، هفت.
میدانم که برای این احساسات وقت زیادی ندارم. کلی کار سرم ریخته، کلی مسئولیت و رنج جدید دارم و زندگی حسابی قرار است دهنم را صاف کند. توهم همه ی این‌هارا میدانی. پس مجبوریم جلو برویم، بیشتر و بیشتر درون سیاهیِ شب گم شویم و به امید اینکه وقتی صبح همه جارا روشن کند، درنقطه ای جلوتر از روز قبلی ایستاده باشیم، باید در این تاریکی فرو برویم و این دردهارا به جان بخریم.
و میدانم که زره قبلیِ ما، دیگر توانایی محافظت از این منِ رشد کرده ی امروز را ندارد. میدانم که نباید به یاد زرق و برق و زیبایی‌اش حسرت بخورم. میدانم که بزرگ شده ایم، دستهایمان قوی تر است و حالا یک شمشیر واقعی داریم که شاید در دستم سنگینی کند؛ اما از اهریمن های واقعی؛ واقعا نجاتم می‌دهد.

 

 

ضمیمه: به‌مناسبت هفته کتاب ‌و جایزه ی روز کتاب‌خوانی، برای خودم چندتا از همان دلخوشی های کوچیک خریدم. و توفکرش راهم نمیکنی که چیزی به این کوچکی برای من چقدر بزرگ است. چقدر بزرگ.