هفتِ عزیز؛
بچه تر که بودم، عاشق عروسک و اسباب بازی بودم. هیچ هدیه ی دیگه ای، حتی پولهای نقد با ارزش تر هرگز من رو خوشحال نمیکردن. یکی از غمهای بزرگم این بود که کادو چیزی جز اسباب بازی بگیرم. ترجیح میدادم اصلا کادویی درکار نباشه و بیخودی هواییم نکنن تا اینکه چیزی جز عروسک هدیه بگیرم. بیشترین خرجِ مامان بابام برای من توی همین عروسک ها بود، انواع و اقسامشون. عروسکهایی که میتونستن حرف بزنن، میتونستن راه برن، لباسهای مختلفی داشتن یا خونه و وسایل کوچیک اشپزخونه. فیگور های عطری توتفرنگی کوچولو تا عروسک پولیشی شخصیت های ماداگاسکار. بخاطر حساسیت و آسمم گرونترین هاشون رو میخریدیم تا پرز نداشته باشن. عروسک ها انقدر زیاد میشدن که توی پلاستیک های خیلی بزرگ مشکی تلنبار و بالای کمدها پنهون میشدن. اما میدونی از بین اینهمه عروسک کوچیک و بزرگ گرون قیمت و زرقی برقی من کدومشون رو بیشتر از کل زندگیم دوست داشتم و هیج وقت نذاشتم بره بالای کمد، توی پلاستیک سیاه و هنوز هم کنارم نگهش میدارم؟ خب, این یک ماجرای خیلی قدیمیه.
هفت هشت سال پیش, برای عروسی عموم رفته بودیم به شهر زنش، زاهدان. اونجا یک خیابونی وجود داشت که برام خیلی عجیب بود. پارچه، لباس، پالتو و عروسک به صورت کیلویی فروخته میشد. درست مثل میوه فروشی و من هرگز چنین چیزی ندیده بودم. مغازه ها پر از کپه های لباس روی هم ریخته وارداتی و اکثرا تاناکورا بود. بوی مواد شوینده میداد و پر از رنگهای چرک و روشن بود. توی اون خیابون یک دستفروش با یک گاری پر از عروسک وجود داشت که شاید گرونترینش بیست هزارتومن بود. من یک قویِ دو هزارتومنی سفید انتخاب کردم. ماخا دستشو گذاشت روی یک خرس یک وجبی آبی روشن. شاید چهار هزارتومن بود، بعد هم کردشون توی یک پلاستیک و درشونو گره داد و گفت اینا کثیفن، تموم طول سفر من منتظر این بودم که با قوی سفیدم بازی کنم.
وقتی برگشتیم شهر خودمون، ماخا قوی سفید و خرس آبی رو شست. من حتی قبل ازینکه قوی سفید خشک بشه برداشتمش تا باهاش بازی کنم. خرس آبی تا یک هفته روی رختآویز موند و چرت زد. تا اینکه یک روز وسط بازیم دیدم نیاز دارم یک شخصیت منفی توی شهر باشه. ولی دلم نمیخواست هیچکدوم از عروسک هام رو به جای یک شرور عقل کل که همه رو گول میزنه و نینجاهم هست قرار بدم. پس رفتم توی آشپرخونه و خرس آبی رو از روی رختآویز برداشتم. اسمش رو گذاشتم خرسی و بعد اون شد شوالیه ی تاریکی و نینجای شرور و بانکدارِ پول مردمخورِ. میتونست به اندازه ی یک ققنوس بپره و مثل یک میمون از دستگیره ی در تاب بخوره، بپره توی اتاق ماخا و از دست عروسکام فرار کنه. یک خرس کاملا بی اهمیت و شرور. دست دوم، کهنه و ارزونقیمت. با چشمهایی که فقط نقطه هایی سیاه بودن. در ساده ترین طرح از یک خرس عروسکی. اما بعدش دلم براش سوخت که انقدر تنها و بیچاره توی خونمون، دور از شهر خودش و صاحب قبلیش افتاده و هیچکدوم از عروسکهام دوستش ندارن. این شد که یک شب بغلش کردم و باخودم بردمش تا بخوابیم. و ازون شب دیگه هیچ وقت ازهم جدا نشدیم، خرسی بهترین عروسک من شد، با خودم همه جا میبردمش، توی یقم میذاشتمش و تموم روز باهم اینطرف و اونطرف میرفتیم. انقدر ازش خوشم اومد که پاک خُل شدم. با هر قاصدکی که میدیدم و هر ستاره اب که توی آسمون شهر بود آرزو میکردم خرسی زنده بشه و مثل داستان اسباب بازی ها دنبالم بیاد و باهام حرف بزنه. تکون بخوره و ازم مراقبت کنه. خیلی ارزو کردم, ولی تهش نا امید شدم و فهمیدم یک تیکه پارچ هیچ وقت تکون نخواهد خورد. اما چند وقت بعد ازون، وقتایی که احساس غم و تنهایی وحشتناکی به قلبم هجوم میاورد، من خرسی رومیگرفتم بغلم و به قلبم فشارش میدادم. حتی میزدم زیر گریه و باهاش حرف میزدم. و این کار واقعا از غم من کم میکرد. انقدر زیاد که فکرمیکردم خرسی توی قلبش جادو داره، غمهای من رو میکشه توی خودش و نمیذاره انقدر تنها باشم. اما الان که فکر میکنم شاید این عوضِ اونهمه ارزویی که کردم بود. خرسیِ جادویی من. شاید تکون نمیخورد اما بیشتر از هر جاندار دیگه ای توی دنیا من و اون به هم متصل بودیم. انگار نه انگار که خرسی یک تیکه پارچه بود، یک خرس شرور و تبهکار. و انگار نه انگار که من یک دختربچه ی شکننده بودم که توی اتاقش از تاریکی میلرزید.
و من امشب اینهمه حرف زدم تا بهت بگم، مرد، من خیلی غمگین و خستهم. خیلی شکننده و بیچاره. خیلی وحشت زده تر از اونی که نه من و نه خرسی و نه هزار و یک چیز با ارزش دیگه بتونیم برای قلبم کاری بکنیم. اولش باخودم فکرکردم بهت بگم پسر، یکاری برام بکن. اما میدونی هفت؟ تو خدا نیستی، نه خدایی و نه مسئول بیچارگی های من. و نه حتی اونقدر واقعی که برام یک گوی جادویی بفرستی تا دردهام رو شفا بدی. و این درست نیست که مدام پیش تو دست دراز کنم تا بهم کمک کنی. چیزی شبیه به سو استفاده.
میدونم که این اواخر توهم خیلی خسته ای مرد.
میدونم. متاسفم.
میدونم..
ضمیمه: فردا نمیرم مدرسه. سیب زمینی خوشحالم نمیکنه. دوست ماخا که بوی شمع فروشی میداد مدام جلوی چشمم ظاهر میشه، با اون لحن عجیب و صدای باکلاسش که میگفت: چرا نمیری تهران خب؟ و ماخا که جواب میداد نمیخواد دور از خانوادش باشه. و من که بین دیدن هر روز مامانی و پیشرفت قرار گرفتم. من خستم پسر. و چیزی نمونده بود تورو "بکس" خطاب کنم. لعنت به من. پاییز مریضم میکنه.
- متیو~蒸発
- جمعه ۲۴ آذر ۰۲