هفت عزیز؛

در نهایت کی اهمیت میده اگر این یک نامه باشه، یا صرفا یک ثبت احوال؟ چون نیاز دارم بدون احساساتی که برای ر‌ِی خرج می‌کنم برای یک نفر، برای تو، توضیح بدم که این روزها چه شد و چطور گذشت. درحالی که واقعا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم. 

"♤~`•

روزها گرم بودن، ملتهب. انقدر غمگین و دم کرده که یک روز وقتی جلوی آینه وایستادم دیدم که گوشه ی چشم چپم یک لکه ی کبودی بنفش نشسته. چهارشنبه بود، شب قبلش یکهو زده بودم زیر خنده و چیزی نمونده بود از اون همه غم، عین دیوونه ها گریه کنم. دنیای عجیبی بود. هنوزم هست. انقدر که چشمام تشخیص ندن چی‌ میبینن و چه خبره، چون دلم برای بابام تنگ شده بود. مثل اون روز که از پنجره ی ماشین دستش رو می‌دیدم که بیرون از پنجره صاف نگه داشته و با انگشتاش باد رو لمس می‌کنه. می‌دونی؟ اون دستا مال بابای من بودن. دستای درشت، استخونای قوی و انگشتای کشیده. پوست برنزش، ناخونای نیمه‌ کشیده ش. اون رگایی که همیشه بیرون زده بودن و وقتی بچه بودم با فشار دادن زیر انگشتام جا به جا می‌شدن.. بابام اون جلو بود و می‌تونستم ببینمش، بوش کنم، و بفهمم که هنوز حداقل درون یک نفر از اعضای این خانواده، یک ذره ی خیلی اندک " خانواده " بودن وجود داره. اما بین زانوهام و بابایی که داشت فشار باد رو لمس می‌کرد؛ الیساما چنان محکم و قدرتمند قد علم کرده بود که هیچ دیوار بتنی و فولادی هرگز. پس حتی اگر فقط ده قدم فاصله بین ما بود، تموم اون فضارو افکار، عقاید، اخلاق و قوانین الیساما پر کرده بود. انقدر زیاد که حتی یک قدم ، حتی یک میلی متر هم نشه به بابا نزدیک شد. پس من فقط به دستش نگاه کردم تا اینکه بالاخره دور شد، بدون اینکه بتونم خودش رو ببینم و چک کنم که آیا هنوز واقعا بابائه؟ با همون قد و چشم و ابرو و ریش ها؟ همون مدل مو؟ همون چند لاخ ریش سفید؟ 


من دست کشیدم هفت. از آرمان های الیسامایی، از اینکه باید دختر خوبی باشم دست کشیدم، از اینکه باید به والدینی که درواقع بهشون تعلق خاطری نداری دل بسته باشی دست کشیدم. ازینکه آرزو کنم بابا برگرده و من رو ببره. از این آرزوی قدیمی که نجاتم بده!! من دخترتم!! دست کم بودم!! ، اما واقعیت اینه که تهش بالاخره من همون بچه ای بودم که کمرش زیر عقده های الیساما خم شده بود. دختری که دلش یک مامان می‌خواست و هربار الیساما باهاش مهربون میشد دوست داشت بزنه زیر گریه، چون مامان خودشو می‌خواست. می‌خواست که مامان الهه بیاد و دستش رو بگیره و ببره. مامان. همونی که یک ویدیوی نیم ساعتی برای بعد از مرگش درست کرده بود تا ببینم، از لحظه ای که توی شکمش بودم و با لایه های نازک پوست و گوشتش من رو در بر گرفته بود؛ تا وقتی که من رو گذاشتن توی بغلش و اول توی چشمای منِ نوزاد و بعد به دوربین؛ به چشمای منِ صد ساله نگاه کرد و لبخند زد. مامان ! کسی که دوربین به دست رفت توی اتاقم و با عروسک ها باهام حرف زد. گفت بدنیا بیا، ما نمیذاریم تنها باشی. ما مراقبتیم. مامانت مهربونه. بابات نزدیکه. بغلت میکنیم. بزرگت میکنیم. بدنیا بیا نینی کوچولو !نترس! اینجا امن و امانه. ما کنارتیم!  ... اما در نهایت تمام اتفاقی که افتاد این بود که من هیچ وقت با دقت به اون ویدیو نگاه نکردم چون دلم نمی‌خواست گریه کنم. چون وقتی چشمام رو باز کردم دیگه نه مامانی اون بیرون بود و نه بابایی. من بودم و الیساما و دیوارهای بتنی، دیوار های فولانی، زنجیر های داغ و سخت. من بودم و مامانی که فقط توی اون ویدیو بود و حاطرات محوی از دوران دبستانم. می‌بینی هفت؟ دنیا همین‌قدر بی رحم و دروغ بود‌. انقدر زیاد که گریه کنم ولی دیگه حتی خودمم اهمیتی ندم که چه احساسی راجب پدر..مادرم داشتم یا دا..رم؟ درنهایت تنها چیزی که اهمیت داره اینده ای‌‌ئه که بخوای نخوای، دیر یا زود، بدون اون‌ها رقم می‌خوره.


هفت عزیز؛ قرار نبود روند این نامه اینطوری پیش بره. می‌خواستم بهت بگم خوشحالم، آویزک گربه ای سفارش دادم و کفش جدید.می‌خواستم بگم کیف جدیدم خیلی خوش رنگه. ولی خب؛ بهمنِ کلمات هیچ وقت خبر نمی‌کنه. از نوشتنش پشیمون نیستم. الان حالم خوبه, حتی اگر گریه کرده باشم. کبودی چشمم خوب شده، به بچه های فامیل زبان یاد میدم و می‌خوام تابع رو مرور کنم. نمره هام بهتر از قبل بودن، لاغر تر از قبلم. امروز میرم یک بیرونِ طولانی. راه رفتن کمکم میکنه نفس بکشم.