هفتِ عزیز ؛ 𖦹`~.

خیلی وقت پیش قول دادم برات بنویسم. ولی راستش، چیزی برای نوشتن نبود جز نگرانی های بی مورد، نگرانی هایِ بی ارزش. نگرانی های تهی. باید میومدم و برات ازینکه از مدرسه می‌ترسم می‌گفتم. ولی الان، که یک هفته گذشته، فقط ازش متنفرم. همین.

حرف هایی که می‌خواستم بهت بزنم زیاده. می‌خواستم راجب ذوق برای خرید مدرسه بگم، ولی دیگه ندارمش. آویز های کیفم رو گم کردم. آلستارم کج و کوله شد. الان زندگی دوباره به روتینِ " پاییز و مدرسه " برمی‌گردم و بد نیست. درحالی که my Vine (آهنگ پست ثابت) رو گوش می‌دم و مینویسم؛ همه چیز ده برابر غم انگیز تر از همیشه ش به نظر می‌رسه. اما اشکالی نداره. چون هنوز مغزم رو توی این کله ی لعنتی دارم. مداد رنگی‌هام رو توی کشو. نعنا روی تخت درحال جوییدن اتود ها و صدای ترق ترقشون. اشکالی نداره. هرچیزی که باعث نشه درخت‌ها خشک بشن؛ من رو هم از پا در نمی‌آره. امیدوارم.

هفتِ عزیز؛ تاریخ هارو توی همدیگه قاطی می‌کنم. ولی خوب می‌دونم پریروز، چهارشنبه شب، بود که خودمونم باورمون نمیشد ولی با کوثر تا سینما رفتیم و یک فیلم جنگی و اندکی عاشقانه دیدیم. فیلم خوبی بود اما فیلم مهم نبود. من و کوثر کنار هم نشسته بودیم، ساندویچ سرد میلمبوندیم و به ورودی تاریک سینما و گاهی چپ و راست نگاه می‌کردیم. براش " آدمای خونه " که حدود صد و چهل نفرشون اونجا حضور داشتن رو نشون میدادم و هر دفعه می‌پرسید " اینه؟ " و خب؛ نه. رِ اونجا نبود. نه خودش نه دوست استوانه ایش. ولی به جاش معلم فوتبال با شکم گرد و پیراهن زردش اون کنار نشسته بود؛ کنارش اون پسره که شبیه "یاور" توی پهلوانان ئه. از پله های سمت چپمون " یارو روبیکیه " با قد کوتاه و عینک گردش و دوستای مو فرفریش. آقای مسئول نخود کیشمش ها که داشت فیلم می‌گرفت و من صورتمو می‌پوشوندم، و صد نفر از ادمای دیگه ای که همونقدر جالب بودن. درحال سوت و کف زدن توی سینما؛ فریاد های پر شور و خنده های بامزه شون. انقدری که به خودم گفتم " ای کاش ازینا بودم. "

داستان باید تموم می‌شد؛ کوثر می‌رفت خونه و منم خونه ی خودمون. همین اتفاقم افتاد. ولی هفت؛ داستان اصلی از فردا عصرش شروع شد. وقتی دیر تر رسیدیم به کلاس میگوروشی، ماخا دیر تر یک صندلی برای نشستن و خوندن دعاهای توی گوشیش پیدا کرد، من دیر تر غر زدم که بریم. بعد وقتی ماخا یک خانوم خیلی کوچولو (یک متری؟) رو با قدم های مسن و کوتاهش میاورد تا سوار ماشینمون کنه و برسونیمش ؛ زودتر رفتم جلوی در. و اون رو دیدم، لحظه ی اخری که باید هر ادمی توی مجتمع میموند، برگشته بود و قیافش شبیه کسی بود که استوانه بهش زنگ زده تا بیاد. دستاش توی جیب هودیِ لجنی رنگش بود. داشت راه می‌رفت. با خودم گفتم " نه. بیخیال. " ولی کاغذم رو چپوندم توی دست پسرخاله‌م و بنا به احتیاط واجب؛ اون هم توی دستای رِیِ عزیز. 

بعد من ر رو دیدم. داشت عرض پارکینگ رو طی می‌کرد، با یک لبخند که ما پسوند زشتی رو بهش می‌چسبونیم تا حق مطلب ادا شه. داشت به مربع کوچیکی که مدتها توی جیبم بود نگاه می‌کرد. بعد تا کرد و گذاشتش توی جیب سمت راستش. 

و رفت. ماهم رفتیم. درحالی که خاله ریزه کنارم دعامون میکرد و میگوروشی اسم رِ رو فریاد میزد تا خداحافظی کنه. با خودم جزئیات صورتش رو مرور کردم. " دیگه قرار نیست من رو ببینه. "

‌پی‌نوشت) به نظرت حرفی می‌زنه؟ نمی‌دونم. امیدوارم بخونتشون. امیدوارم لبخند بزنه. چون در نهایت همه ی اون ۵۸ روز به لبخندی که موقع دیدن مربع کوچولو می‌زد میارزید.