حتی یازده صبح هم هوا سرد بود. با آستینای آویزونم و دستایی که مثل همیشه زیرشون پنهون بودن، پلاستیک خرید ها (شامل بسته پاستای اماده، چیپس پنیری، بسته پنیر پیتزا و چیزهای پنیری بیشتر) رو گرفته بودم توی بغلم، کیف سبزم پشت سرم جیرینگ جیرینگ میکرد. با خودم فکر کردم کاش یک دست آزاد داشتم تا آویز هارو ساکت کنم.
آروم باش، چیزی نیست، نشستم توی ایستگاه اتوبوس، مسیر رو مرور کن. پلاستیک توی بغلم خشخش میکرد. برای یک لحظه همه چیز احمقانه شد. من، کیف سبز رنگم، چیزهای پنیریِ توی پلاستیک، مسیری که توی ذهنم مرور کردم، سختی چوب صندلی زیر رون های پام، حس انگشتهام توی کفشهای سنگین، حس جوراب نم کشیده از آب بارون توی خیابون.
خش،خش،خش
- متیو~蒸発
- دوشنبه ۲۵ آذر ۰۴

