۸ مطلب با موضوع «Challenges ~» ثبت شده است

روز ششم

حتی یازده صبح هم هوا سرد بود. با آستینای آویزونم و دستایی که مثل همیشه زیرشون پنهون بودن، پلاستیک خرید ها (شامل بسته پاستای اماده، چیپس پنیری، بسته پنیر پیتزا و چیزهای پنیری بیشتر) رو گرفته بودم توی بغلم، کیف سبزم پشت سرم جیرینگ جیرینگ می‌کرد. با خودم فکر کردم کاش یک دست آزاد داشتم تا آویز هارو ساکت کنم. 

آروم باش، چیزی نیست، نشستم توی ایستگاه اتوبوس، مسیر رو مرور کن. پلاستیک توی بغلم خشخش میکرد. برای یک لحظه همه چیز احمقانه شد. من، کیف سبز رنگم، چیزهای پنیریِ توی پلاستیک، مسیری که توی ذهنم مرور کردم، سختی چوب صندلی زیر رون های پام، حس انگشتهام توی کفشهای سنگین، حس جوراب نم کشیده از آب بارون توی خیابون. 

خش،خش،خش

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۵ آذر ۰۴

    روز پنجم

    دستمال های مچاله و آغشته به مایعی قرمز، ناشناخته و بدبو

    کارنامه ای که روش نقاشی شده

    کتاب صوتی "گورهای بی سنگ" بالای صفحه گوشی

     

    سه شیء از امروزت که اگه کسی ببینه، می‌تونه روزتو حدس بزنه.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱ آذر ۰۴

    روز چهارم

    قلبم درد می‌کرد.

    چشمهام رو بسته بودم، چیز نرم، و گرمی، شبیه نور آفتاب، که احتمالا خودش بود، روی پلک هام می‌لغزید. چیزی لطیف، اولین زوج از دوازده زوج عصب های مغزم رو شبیه پتویی نرم و پف دار، توی آغوش می‌گرفت و رها میکرد. 

    عصب اینفرااربیتال‌م؛ بد جور درگیر بود. حسی شبیه گذاشتن پماد بی حسی؛ روی زخم عمیقا سوخته ای که روی لبهام بود. 

    مغزم ساکت نمی‌شد، چشمهام رو بسته بودم، تا بیشتر از اونچه هفده هجده سال برای فکر کردن و وراجی جمع کرده بود، به افکارم اضافه نکنم.

    چیزک های ریز و متعدد و متحرکی، لا به لای عصب منتال، درست جایی که همیشه گازش می‌گیرم، فریاد می‌زدن. می‌پریدن. جست و خیز می‌کردن. انقدر که دلم میخواست به دندون های شخص دیگه ای واگذارشون کنم. 

    آفتاب گرم بود. روی صورتم. اما دستهای بی شرم سرما؛ بین عضلات ابلیک داخلی و خارجی‌م، پایین میرفتن. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱ آذر ۰۴

    روز سوم

    هوای سرد ، فاصله ی بین پوست و دورس نازک سبز رنگم رو پر می‌کرد و عضلات شکمم رو منقبض.

    شاید هم ترس بود، اضطراب، شاید وحشت بود که من رو اونطوری وادار به لرزیدن می‌کرد. لرزش مختصر شونه ها، و انقباض عجیبی که زیر لباسم، بین قفسه سینه و شکمم درحال رخ دادن بود، لپهام که یخ زده بودن، استخون گونه م که حتی سرما درش رو دو چندان می‌کرد.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱ آذر ۰۴

    روز دوم

    نشسته بودم پشت میز، ساعت هفت، طبق معمول زیادی قوز کرده بودم. گردنم خم شده بود، بچه ها حرف می‌زدن، حالم رو پرسیدن. با خودم فکر کردم چه حس عجیبی‌. حال من رو پرسیدن. دستم رو بردم سمت بازوی چپم تا ببینم چه حسیه که دارم. تا این جریان مارپیچ و موج دار آروم و زرقی ورقی رو لمس کنم و بدونم چرا تا وسط قلبم می‌سوزه و انقدر سرد و تیز و نازکه. میخواستم شونه م رو فشار بدم و انگشت هام رو تا وسط این احساس فرو کنم توی گوشتم. 

    اما دستم اونجا نبود. 

    قلبم هم.

    کنار تو بودن، نمی‌دونم توی کدوم بُعد‌. اما می‌دونم که به همون نازکیِ غم هام؛ وقتی که کناردستیم گفت غم هاش خیلی تمیزن. منم گفتم غم های من نازکن. شبیه کاغذی که کف دستت رو می‌بُره. به همون ظرافت. انگشتهات روی شونه ام بودن و وزنت هرلحظه پوستم رو زیر انگشت هات کبود تر می‌کرد. انگار یک گوی الکتریسیته باشم؛ لمس هات به قلبم وصل می‌شد. می‌سوزوند. من رو از خودم بیرون می‌کشید و رها میکرد. و از اول. و از اول. و از اول. 

    چشمهام نبض می‌زد. انگشتام رو روی شونه م فشار دادم. پشت میز جا به جا شدم. شونه م سر جاش بود‌. اما اثر انگشت های تو هم. 

     

    گاهی وقتا حس می‌کنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی می‌کنه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    روز اول

    _ داری گریه میکنی؟

    + نه.

    _ پس اونا چیه روی صورتت برق می‌زنه؟

    + اینا؟ گلیتره 

    _ پسر چرا از گونه ت میوفته؟

    + جنسش بد بود، آخه چینی‌ ئه

    قرار نبود بیوفتن، از همون اولشم که داشتم می‌خریدمشون، هیچ وقت قرار نبود بیوفتن. حداقل نه جایی که تنها چیزی که به درخششون اهمیت میده؛ گوله پرزِ لای موزاییک های کفِ کلاسِ 1205 ئه. در نتیجه صحبت کردن راجبشون خسته کننده بود. به جاش پاشدم و وزنم رو انداختم روی دستم، به صندلی تکیه دادم. 

    _ داری آهنگ گوش میدی؟

    + آره، ایرپادم مشخصه؟

    _ نه، موهات داره به درد می‌خوره

    + پس چی؟ صداش میاد؟

    _ نه. چی گوش میدی؟

    + ردیوهد

    _ اوه. فکر کردم از آهنگای جنوبی باشه

    + چطور مگه؟

    _ آخه دستات خیلی می‌لرزه 

    + آها آره. ریتمش جالبه‌‌. کنترل این دستمم سخته 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    اِمسال‌اینطوری‌بود؟~

    منبع؛ کلیک

    سال هزار و چهارصد و دو؛ اگر بخوایم صادق باشیم، حین نوشتن تاریخ یک لحظه مکث کردم. امسال بیشتر ازینکه برام چهارصد و دو باشه دوهزار و بیست سه/ دوهزار و بیست و چهار بود. و دقیقا به همین دو بخش تقسیم شده بود. سالی که از وسط نصف شده بود و هر نیمه از اون متعلق به دنیایی کاملا متفاوت از نیمه دیگرش بود. طوری که انگار سال‌ها از بهار و اردیبهشتش می‌گذره و تار عنکبوت های لایه لایه و گرد و غبار کلفتی روی اون خاطرات نقش بسته‌ن. انقدر قدیمی و دور که باور اینکه اصلا اتفاق افتادن برام غریبه. چه برسه به اینکه بخوام بگم اون خاطرات با زندگی ای که از مهر شروع کردم توی یک سال قرار میگیرن. توی یک تاریخ! حتی منی که اون‌هارو زندگی کرده هم در دو بازه زمانی شخصیت های کاملا متفاوت داشته. انگار توی هزار و چهارصد و دو به اندازه ی دوتا ادم زندگی کردم. دوبار عمر کردم. دو نفر بودم. اولی کوچیک و شیرین، پر از ارزوهای رنگی و امیدوار و شبیه به برگ‌های گل نیلوفر، قمری‌ها و شخصیت های کارتونی. دومی خسته، پر از زخم و پشتکار و جدی. شبیه به دست شوالیه ای که از شمشیر زبرش زمخت شده. شبیه به گرگ‌ها. کسی که هنوز سعی میکنه توی خیالات غرق بشه و دنیای ترسناک اطرافش رو باور نکنه ولی... رویاهاش وحشتناک تر از دنیای واقعی به نظر میرسن. کسی که واقعیتِ دنیای اطراف رو بدجوری جست و جو میکنه. واقعیتی که به مراتب دهشتناک تر از ظاهر دنیای سیاه بیرونه. دیگه فرار نمیکنم. نمیتونم فرار کنم‌. نمی‌ذارم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۰۲

    چالش چهارم سوفی، PT02

    سلام و صد سلام بر بازدید کنندگان باینری ( کد ) بنده  با نهایت افتخار اینجا هستم با چالش چهارم سوفی که اینجا برای اولین بار باهاش ملاقات کردم و منبعش حذف شده بود. سوال پیش میاد چرا اینجا که میشه گفت هیچکس نمیاد چالش از توش بخونه دارم چالش میذارم؟ خودمم نمیدونم ممنون^-^ بریم برای چالش.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها